ياد تو هر جا كه هستم با منه


بیشتر از ۵ سال بود که ندیده بودمش، هیچوقت خوابشم نمیدیدم که به این زودی‌ها بتونم ببینمش اونم به این شکل. خیلی‌ جالب بود. عجیب بود، هیجان انگیز بود. اینقدر عجیب بود که شاید خیلی‌ از حرفهایی که میتونستیم به همدیگه بگیم رو یادمون رفت بگیم.
تهمینه دوست دوره لیسانسم الان بیشتر از ۵ ساله که آلمان زندگی‌ می‌کنه، از وقتی‌ رفته اونجا برای فوق (الان هم دکترا میخونه) من دیگه ندیده بودمش. دیشب با بر و بچ رفته بودیم کنسرت دار يوش، تقریبا ۱ ساعت زودتر از شروع اونجا بودیم، همینجور که نشسته بودیم داشتیم حرف میزدیم تا برنامه شروع بشه دیدم یه خانواده یی دارن دنبال یه سری صندلی خوب برای نشستن میگرد. من در اون لحظه ممکن بود به هرکسی فکر کنم به جز اون کسی‌ که دیدمش. یهو به ذهنم اومد که این تهمینه است؟ اونم روشو به سمت من برگردوند، اما خوب بی‌چاره از کجا میتونست حدس بزنه اونی‌ که اینجوری داره بهش نگاه می‌کنه منم؟ تا اینکه جا پیدا نکردن و رفتن به دوست کناریم گفتم فکر کنم این دوست من بود، گفت خوب بدو برو پیشش، من که تو اون لحظه فقط داشتم صحت حدس خودم رو برسی‌ می‌کردم. دیگه بدو بدو رفتم سمتشون و دیدم آره خود تهمینه است، وای خدای من یعنی‌ چی‌، چه دنیای کوچیکی ، من یکی‌ دوبار سعی‌ کردم برنامه خودمو ردیف کنم برم آلمان دیدنش، ولی‌ نشد. حالا اینجا، باید همو میدیدیم، به قول اون، هم جالبه هم دردناک. جالبه که یه جايي که فکرشم نمیکردیم همدیگرو ببینیم. اما درد ناکه که از ۴۰ نفر همکلاسی‌های لیسانسمون الان هرکدوم یه وره دنیا هستیم، کانادا، آمریکا، آلمان، فرانسه، سوئد،سنگاپور،......... به قول تهمینه حتي ماها هم که تو اروپا هستیم و به هم نزدیکیم هم نمیتونیم همدیگه رو ببینیم، راست میگه خدايي من یه دوستی‌ دارم تو پاریس، ۲ بار تا حالا رفتم پاریس، هر ۲ بارش اون نبود که ببینمش.

خلاصه که اگه کنسرت دیشب هیچی‌ برای من نداشت دیدار یه دوست رو داشت.

خوب حالا راجع به خود کنسرت یکم بگم. این کنسرت در یه سالن بسکتبال برگزار شد، ما یکل بود و دار یوش. اولش حدود ۱.۵ ساعت ما یکل برنامه اجرا کرد بعدشم هم تقریبا همین اندازه دا ریوش.

برنامه ساعت ۹ شروع میشد ولی‌ ما چون شهرمون از اونجا دور هست و مسیر رو هم بلد نبودیم مجبور بودیم از ۶ راه بیفتیم که به موقع برسیم

خیلی‌ شلوغ نبود ولی‌ خلوت هم نبود. خوشبختانه طوری بود که ملت از رو سر وکول هم بالا نرن.

اونجا غیر از خواننده ها یه سری سوژه‌های متفرقه هم بودن که خوب، ما خیلی‌ لذت بردیم، از لباس پوشیدن، حرف زدن، رقصیدن،....

یکی‌ ۲ تا هم آقا دیدیم که به سختی‌ میشد از خانوم‌ها تمیزشون داد!!!

قبل از شروع و بعد از اتمام هم یه دي جي نازنینی بود که ما رو با افرادی چون سا سی ما نکن آشنا کردن. یعنی‌ هرچی‌ به عمرم از اینا اهنگ هاي هشل هف نشنیده بودم، دیشب شنیدم دیگه.

آخر برنامه هم با همراهی دوستان مقداری حرکات موزون انجام دادیم و ساعت ۲ شب برگشتیم خونه.

توی راه که میرفتیم داشتیم فکر میکردیم که با چه آهنگی شروع می‌کنه، من گفتم‌ ای نازنین. اما با این آهنگ شروع نکرد.

وسط برنامه داشتم می‌گفتم دیدین که دماغم سوخت با‌ ای نازنین شروع نکرد؟ که همون موقع ‌ای نازنین رو خوند که اگه دماغم سوخت لاقل دلم نسوز.

بعدش دار یوش یه نکتهٔ خیلی‌ جالب رو عنوان کرد. گفت که سوئد مرکز قاچاق هست، ایرانیها  سي دي و فیلم و اهنگ،.. قاچاق می‌کنن برای همینم من اهنگهاي آلبوم جدیدمو اینجا نمیخونم

درمان در سوئد


این سرما خوردگی من بهانه‌ای شد که من در مورد سیستم پزشکی اینجا بنویسم.


عرض شود که سیستم درمان در اینجا، اینقدر باحاله، اینقدر باحاله، که نمیدونید.


خوب یه خوبيايي داره، یه بدی هایی‌. خوبیش اینه که همهٔ مردم بدون
پرداخت هیچ پولی‌(البته پولش قبلا از طریق مالیات به دست اومده) بیمه
هستن. یعنی‌ هر کسی‌ در سال تنها ۹۰۰ کرون (۹۰ يورو)برای دارمان و تنها
۱۹۰۰ کرون(۱۹۰ يورو) برای دارو پرداخت می‌کنه ( یا شایدم بر عکس، من اینو
همیشه قاطی‌ می‌کنم). این پول درمان هم اینطوری نیست که هر بار که برین
پرداخت کنین، بلکه برای هر بیماری تنها یه بار پرداخت می‌شه. مثلا اگه کبدتون
پکیده و میرین دکتر شما رو میبینه، بعد از اون هر بار که برای کبدتون برین
دیگه ازتون پول نمیگیرن!


بعدیش هم اینه که اینجا دکتر‌ها تحت یه سیستم درمانی یکپارچه کار
می‌کنن و چیزی به اسم مطب خصوصی نداریم، و برای هر مدل مریضی شما باید به
درمانگاه مراجعه کنید.


خوب حالا داستان از این قرار هست، تو هر محله‌ای یا منطقه‌ای یه
درمانگاه هست، که هر کسی‌ تنها و تنها میتونه به درمانگه محلشون مراجعه کنه.
وقتی‌ تشریف مبارکتون رو میبرید اونجا، میرید ریسیپشن و بیماریتون رو میگید
و تاکید می‌کنید که میخواین دکتر رو ببینین. میگه که باشه بفرمايین بشینین تا
نوبتتون بشه. یهو می‌بینید یه خانم که داشته از اون ورا رد میشده میاد به
شما میگه که عزیزم مشکلتون چیه؟ و شما دردتون رو میگید، اون شما رو میبره
تو یه اتاقی‌ و کمی‌ معاینه می‌کنه. این خانوم دکتر نیست بلکه پرستار هست.
اینجاست که میفهمین اینجا اول باید پرستار شما رو ویزیت کنه. و تا پرستار
تشخیص نده، شما اجازهٔ ملاقات پزشک رو ندارین. اگه قضیه طوری باشه که
پرستار از پسش بر نیاد، تازه نوبت دکتر عمومی‌ می‌شه ( حتي اگه بدونید که
مشکل از کجاست و مطمئن باشید که باید با دکتر متخصص صحبت کنید). افراد
خیلی‌ کمی‌ بودن که تونستن از سد پزشک عمومی‌ رد بشن و به پزشک متخصص
برسن. چون اینجا، به شدت سعی‌ می‌کنن تو همون مرحله عمومی‌ کارو راه
بندازن، یا اینکه اینقدر میبرنت و میارنت که بی‌خیال بشی‌ و ترجیح بدی که
بری خونه و با درد خودت یه جوری تا کنی‌.


حالا اگه قضیه خیلی‌ حاد باشه، معمولان این شما نیستی‌ که میری پزشک
متخصص رو میبینی‌، بلکه این پزشک عمومیه که به صورت مکاتبه یی یا محاوره‌يی با
ایشون مشورت می‌کنه. اگه قضیه از این هم حاد تر بود اونوقت لطف می‌کنن و به
شما یه نامه میدن که برید بیمارستان و پزشک متخصص شما رو ویزیت کنه.


خلاصه اگر فکر کردین که اینجا میتونید برید پیش دکتر پوست و بگید که مثلا پوست من خیلی‌ خشکه چیکار کنم، اشتباه کردید.


سیستم پزشکی‌ اینجا اینقدر پیچیده و وقتگیره که معمولا مردم با دروخانه کارشون رو راه میندازن.


از طرفی‌ اینجا وقتی‌ میرید دکتر، سعی‌ می‌شه تا جایي که ممکنه به شما دارو
ندن. یعنی‌ اگه کسی‌ بتونه دارو بگیره باید بهش جایزه داد. برای همین هر
ساله ادارهٔ بهداشت یه دفترچه چاپ می‌کنه که توش بیماری‌های رایج، علائم و
داروهای مربوطه رو نوشته. که مردم دیگه نرن دکتر به جاش برن دارو خانه و
اون دارو‌ها رو ( که دارو‌های بدون نسخه هستن) رو دریافت کنن و شاد باشن.


البته خدايي داروهاشون اثربخشه. گچ و اب شکر نمیدن که بخوری. ولی‌ خوب از
طرفی‌ هم گرونه دیگه. مثلا ما یه اسپری کوچیک که برای بینی‌ هست خریدیم
معادل ۱۰۰۰۰ تومن. ناقابل! ولی‌ لا مصب معجزه می‌کنه، یه پیس می‌زنیم
بینیمون باز می‌شه.


یه مسالهٔ دیگه، قضیه مهم و حیاتی انتی بیوتیک هست، مرده باشی‌ بهت
انتی بیوتیک نمیدن، دلیل هم داره. یکیش اینه که خوب داروی خوبی‌ نیست و
باید سعی‌ بشه که کم مصرف بشه، دیگه اینکه، هر ساله نسخه هايی که توسط
پزشک ها صادر شده رو بررسی‌ می‌کنن، هر پزشکی‌ که زیاده از حد انتی بیوتیک
تجویز کرده باشه، از کار بر کنار می‌شه. به همین سادگی‌.


از دیگر خوبي ‌های اینجا اینه که همهٔ درمانگاه‌ها بیمارستان‌ها و
داروخانه ‌ها به صورت شبکه به هم متصلن. یعنی‌ هر یه موردی که پزشک تشخیص بده،
و به فایل شما اضافه کنه، در سر تا سر سوئد قابل مشاهده هست و به پرونده
پزشکی‌ اضافه می‌شه. این باعث می‌شه که عكس رادیولوژی، جواب آزمایش، نوار
قلب،.... رو هی‌ نزنیم زیر بغلمون از این دکتر به اون دکتر. همشون تو
کامپیوتر هست.


ولی‌ یه بدی که داره که خیلی‌ هم مهمه، اینه که اینجا چون مریض کم
دارن، چون ۸ سال جنگ نداشتن و با انواع مجروح و مصدوم رو به رو نبودن،
پزشکا خنگ بار اومدن. اینو خودشون هم میگن، نه اینکه من از خودم بگم ها. و
این باعث شده که سالانه ۴۰۰۰ نفر از اثر اشتباهات پزشکی‌ کشته بشن ( نه بر
اثر پیری،...) و این در حالیه که تو این کشور سالانه تنها ۸ نفر بر اثر
تصادفات میمیرن!!!! پس ببینید که این دکتراشون چقدر خنگن.


خوب مسلما اینجا تكنولوژی بیداد می‌کنه، مسلما همه جا مجهزه، همه مدل
دستگاهی دارن. اما علم استفاده از این همه تکنولوژی رو ندارن. این دوگوله
شون آکبند مونده!


یه دوستی دارم که هی‌ میگه اونجا اورپاست، اونجا دکتراش خوبن، اونجا مریض
بشی‌ دیگه غمی نداری،..... باید بگم شاید اینجا مجهز باشه، اما خیلی‌ هم
عالی‌ نیست.


درسته اینجا اگه سوئدی بلد نباشین، و بخواین که به زبان خودتون با دکتر
حرف بزنین براتون مترجم میارن. اینجا اگر مادر بارداری یهو لازم بشه بره
بیمارستان و راهش امبولانس رو نباشه، سریع هلیکوپتر میفرستن،.... ولی‌ اینم
باید در نظر داشت که تو ایران میتونید به هر دکتری که دوست دارید زنگ
بزنید و ازش وقت بگیرید و با نهایتا ۲۰۰۰۰ تومن ویزیت معاینه بشین. اما
اینجا برای دیدن پزشک متخصص باید از ۷خان رستم رد بشین.


من ۱۰ روزه که سرماخورده ام، هفتهٔ پیش رفتم درمانگاه، هرچی‌ برای
پرستار ضجه زدم، هیچ محلم نذاشت. حتي معاینه نکرد، تنها ته گلومو نگاه کرد،
هی‌ من بهش میگم این مدلیم اون مدلیم، هی‌ میگفت طبیعیه طبیعيه، اخرشم گفت
برو خونه استراحت کن، این روزا سرماخوردگی‌ زیاده و ول کرد رفت. منم دست از
پا دراز تر برگشتم و الان ۱۰ روزه که هنوز خوب نشدم.

تولد تولد

امروز وبلاگم 1 ساله شد. به افتخارش دست بزنيد.


عيد هاي گذشته تون مبارك باشه


شب يلداتون مبارك


كريسمس نيومده مبارك باشه.



براي سلامتي نويسنده كه سرما خورده هم دعا كنيد.

شانس


پیشگفتار:

آیا شما به شانس اعتقاد دارین؟

آیا شانس معنی‌ مثبت داره؟ یعنی‌ باید بگیم من شانس ندارم؟ یا میتونیم بگیم که شانس من بده؟

آیا هم شانس خوب داریم، هم شانس بد؟ یا اینکه شانس فقط خوب هست؟

اینکه من بگم شانس ندارم، آیا حقیقت خارجی‌ داره؟ یعنی‌ منظورم اینه که آیا واقعا چیزی به اسم شانس هست یا اینکه همش تقصیر خود ادم هست که یه اتفاقاتی میفته؟

معرفی‌:

من برای اینکه برم دانشگاه باید تو ایستگاه اتوبوسی‌ که سمت مخالف خونه ما هست وایسم. پس باید برم اونور خیابون. برای اینکار ۲ راه هست، راه اصلی‌ گذشتن از زیر گذر هست، که در واقع راه اصلیه‌. راه دوم گذاشتن از عرض خیابون هست که کار بدیه، چون خط کشی‌ نداره. اما زمان لازم برای اینکار نصف زمان لازم برای گذشتن از زیر گذر هست. من معمولا از زیرگذر میرم چون خیلی‌ جون دوستم، اما اگه جدا عجله داشته باشم و احساس کنم که با گذشتنم از خیابون می‌تونم سریع اتوبوس رو بگیرم، خوب از خیابون رد میشم.

داستان۱:

روز ۳ شنبه تا از خونه رفتم بیرون دیدم که اتوبوس تو ایستگاهه، پیش خودم فکر کردم که من اگه از خیابون هم برم بهش نمیرسم، پس بهتره با آرامش از زیر گذر برم. وقت هم که دارم. این شد که خیلی‌ ريلکس و قدم زنان راه افتادم به سمت زیرگذر، اما مگه این اتوبوس از تو ایستگاه راه میفتد؟ جدی جدی ۲ دقیقه تو ایستگاه بود. این یعنی‌ اینکه اگه من از خیابون رد میشدم خیلی‌ راحت بهش میرسیدم. به هر حال من از زیر گذر رفتم. بعد یهو یادم افتاد که یه کاغذی رو جا گذشتم، برگشتم خونه. اتفاقا تا دوباره از خونه اومدم بیرون، دیدم اتوبوس از تو ایستگاه راه افتاد. و من مجبور شدم ۱۰ دقیقه یا بیشتر تو سرما تو ایستگاه باشم.

داستان۲:

دوشنبه که می‌خواستم از دانشگاه برگردم خونه. پیش از ۲۰ دقیقه منتظر اتوبوس بودیم، بارون وحشتناکی‌ میبارید و هوا هم خیلی‌ سرد بود. دیگه همه کلافه بودیم که بلاخره اتوبوسی مملو از جمعیت رسید. راننده به خانمي که پشت سر من بود گفت که با بعدی بیا، اونم گفت که نه نمی‌شه بگو مردم برن عقب تر تا ما هم جا بشیم. خلاصه مردم فشرده تر شدن و همه جا شدن. تا رسیدیم به ایستگاه مرکزی، عدهٔ زیادی پیاده شدن و منم رفتم رو یه صندلی‌ کنار پنجره نشستم و همون لحظه خوابم برد. تو خواب و بیداری بودم که فکر می‌کردم پس چرا نمیرسیم، بعد یهو شک کردم که نکنه من خواب بودم و از ایستگاه خونمون رد شدیم، که دیدم نه بابا، بعد از ۲-۳ تا ایستگاه در اتوبوس خراب شده و بسته نمی‌شه و ما چند دقیقه ای هست که تو همون ایستگاه موندیم. بعد دیدم ملت یکی‌ یکی‌ دارن پیاده میشن، منم پیاده شدم دیدم، بله یه اتوبوس مملو تر از جمعیت پشت این یکی‌ ایستاده و مردم دارن سعی‌ می‌کنن خودشونو جا بدن، منم مثل بقیه سعی‌ کردم اما چه فایده، جای گرم و نرممو از دست دادم و مجبور شدم در کنار راننده وایسم، و نمیدونم تو اون شلوغی اصلا کجا رو گرفته بودم که نیفتم، شاید دست راننده رو گرفته بودم، شایدم دست خودمو. نمیدونم والا.

داستان۳،۴،۵،....:

داستان‌هایی‌ از همین قبیل

نتیجه گیری:

من از اتوبوس‌های این شهر شانس ندارم، همون بهتر که من پیاده برم پیاده بیام.

پست بعدی هم تقریبا تو همین مایه‌ها هست.

میدونم که الان میگین خوب باید جدول زمانبندی رو چک میکردی که به موقع به اتوبوس برسی‌. بله شما درست میگین، اما من از خط اصلی‌ و شلوغ شهر استفاده می‌کنم، که بخاطر شلوغ بودنش، هیچوقت سر وقت نمیاد، همیشه تاخیر داره، و جدول زمانبندی برای این خط اصلا معنی‌ نداره، مگر شنبه ، یشنبه ها.

در ضمن ما اینجا تو اتوبوس می‌‌ایستیم، فکر نکنین که این قضيیه فقط مال ایران هست. با این تفاوت که اتوبوس‌های ایران پنجره هاشون باز می‌شه ولی‌ اینجا نمی‌شه، پس میتونین حدس بزنین که تو اتوبوس چه رایحه دل انگیزی وجود داره.

بعدا نوشت: اين داستان ها رو صرف خاطره تعريف كردم. هدف اصليه من از اين پست سوال هايي هست كه اولش پرسيدم

يعني ميشه؟

آیا ممکنه که روزی برسه که مردم بیشتر به همدیگه اهمیت بدن؟

بنده می‌خوام مدرکمو از دانشگاه بگیرم، یعنی‌ در واقع می‌خوام تعهدمو بخرم و دانشنامه رو آزاد کنم. برای اینکار به یکی‌ از دوستان که الان تو دانشگاه سرباز هست سپردیم که بره برامون سوال کنه. خانوم محترم که تنها از ساعت ۸-۱۲ صبح کار می‌کنن فرمودن که یا خودش باشه یا وکیل رسمیش.

حالا ما نه خودمون هستیم نه وکیل رسمی‌ داریم. پس تصمیم بر این شد که تا من از این جا یه وکالتنامه به سوي ایران میفرستم این دوستمون کارای اولیشو انجام بده. خلاصه از اونجايی هم که ما تنظیم کردیم که مسافران وطنی وکالت نامه رو ببرن و دانشنامه رو بیارن. وقت محدودی داریم. حالا ما هرچی‌ سعی‌ می‌کنیم که این کارا زودتر انجام بشه گویا اون خانم مسول اینو نمیخواد.

اولا که یه روز مایه گذاشتم و بهش زنگ زدم، بدون اینکه جواب درست و حسابی‌ به من بده، میگه دوستتو بفرست ما بهش میگیم، تو اینجوری پول تلفنت زیاد می‌شه، خداحافظ. حالا یکی‌ نیست بگه خانوم جون، من دارم پول تلفن رو میدم، تو چرا ناراحتی‌. حالا اگه خیلی‌ دلت سوخته کار راه بنداز.

حالا دوستمون رو فرستادیم، بندهٔ خدا داره تمام تلاششو می‌کنه که کارا رو ردیف کنه، بعد از ۲ روز خانم میگه که ۲ قطعه عکس لازمه!!! خوب نمی‌شد اینو زودتر بگی‌؟ میمردی اینو همون روز اول میگفتی‌؟ حالا من از این سر دنیا اجی مجی‌ کنم عکس درست بشه؟ چی‌ میشد دم داره اتاقت یه کاغذ میزدی و مدارک لازم رو مینوشتی؟ حتما باید نسیه بگی‌؟ حتما باید امروز بریم فردا بیایم؟ نمی‌شه یه روز بیايم همه مدرکو بدیم و یه روز دیگه هم بیایم تحویل بگیریم؟

حالا شما تصور کنین، خانوم تنها ۸-۱۲ کار می‌کنه، اختلاف ساعت داریم، یعنی‌ تا من بجنبم شده ۱۲ ظهر ایران، عید قربان داریم،...... صدور مدرک ۶ هفته هم طول می‌شه! انگار میخوان اپلو هوا کنن!

حالا فکر نکنین که این چیزا فقط تو ایرانه ها، نه!!!!

اینجا هم از این چیزا داریم. الان ۲ هفته هست که مسول ازمایشگاهمون به بخش آي تی گفته که بیان تلفن آزمایشگاه رو درست کنم، هی‌ میگن فردا میایم، ولی‌ نمیان. حالا چیکار میخوان بکنن؟ هیچی‌! میخوان بیان یه عدد ۴ رقمی‌ بزنن و لاگین کنن، همین! فکر کردین میخوان بیان کابل کشی‌ کنن؟ نه بابا! حالا ما یه دستمون تو دستگاه یه دستمون داره ماده وزن می‌کنه، سوال که برامون پیش میاد باید بدویم بریم آزمایشگاه‌های مجاور از تلفن اونا استفاده کنیم.

بخدا آسمون همه جا همین رنگه

ای کاش که مردمان کمی‌ بیشتر به اطرافشون اهمیت بدن

وقايع اتفاقيه

به قول همسر محترم من كافيه يه روز برم بيرون تا با كوله باري اتفاق و داستان و خاطره برگردم. بعدشم من تا اينا رو تعريف نكنم كه راحت نمي شم.

حالا نه اينكه فكر كنين چي چيزاي خاصي ميخوام بگم ها. نه! يه سري مسايل روزمره ميخوام بگم.

پريروزا داشتم تو خيابون راه ميرفتم كه كمي جلوتر يه پيرزن و پيرمرد ديدم كه رو به رو به هم ايستاده بودن و پير مرد ه پشتش به من بود. نزديك تر كه شدم ديدم پير مرد ه با همون دست هاي لرزونش داره يقه پالتو و شال گردن خانومشو صاف و صوف ميكنه و با هم حرف ميزنن. اينقدر خوشم اومد كه نميدونين. پيش خودم گفتم افرين به اين عشق. يعني ميشه 60 سال ديگه من و اقاي همسر اينطوري لاولي باشيم و اقاي همسر شال گردن منو برام صاف كنه؟

ديروز در اتوبوس كه به سمت دانشگاه ميرفتم ديدم يه پدر و پسري رو به يه درخت وايسادن دارن هر هر مي خندن و درخت رو ابياري ميكنن!!!! همه مردم تو اتوبوس هم نگاه ميكردن و ميخنديدن. حالا نه اينكه فكر كنين يه گوشه كناري و يه جايي كه ديد نداشته باشه ها. نه! سر يكي از چهارراههاي اصلي شهر كه هر 2 دقيقه يه اتوبوس ازش رد ميشه.

بازم پريروز كه سوار اتوبوس شدم كه برگردم خونه. ديدم يه بنده خدايي يه قوطي رنگ قرمز خريده كه خودشو براي كريسمس اماده كنه. نگو كه رنگ از تو قوطي ريخته بيرون و پاكت خريد رو هم در اثر رطوبت پاره كرده و كف اتوبوس همش شده رنگ قرمز. پسره هم هي داشت سعي ميكرد كه يه جوري اين مساله رو رفع و رجوع بكنه به همين خاطر دستاش تا ارنج رنگي شده بود تمام شلوار و بلوزش هم همين طور. تااينكه اتوبوس رسيد به ايستگاه مركزي. معمولا اتوبوس ها تو اون ايستگاه چند دقيقه اي خاموش ميكنن. پسره ميخواست از اين فرصت استفاده كنه كه قوطي رنگ رو بذاره تو يه كيسه. در همين حين مردم هم سوار ميشدن. يه پسر و سه تا دختر سوار شدن و همين طور كه ميومدن كه بشينن ته اتوبوس يهو پسره داد زد كه واي كاپشنم رنگي شده. بيچاره قد يه كف دست رو كاپشنش رنگ قرمز بود، بعد يكي از دخترا ديد كه استينش رنگي شده. كمي نق و نوق كردن و رفتن نشستن. اما به اون پسره هيچي نگفتن كه اقا جون لباس ما رو خراب كردي. بعدشم راننده اتوبوس يه رول دستمال به پسره داد كه لباساشو كف اتوبوس رو تميز كنه اما اگه بگين حرفي بهش زد يا اخمي بهش كرد! حالا اگه ايران بود هم اون پسر و دختره بهش ميپريدن هم راننده اتوبوس. اما اين مردمان اينقدر صبور و ارومن كه ادم ميمانه حيران.

هفته پيش تو سوئد بچه هاي كلاس هاي 7و 8 و 9  (دوم و سوم راهنمايي و اول دبيرستان) بايد ميرفتن يه جايي كار عملي ميكردن. يه نفر اومده بود ازمايشگاه ما. 2تا دختر رفته بودن ازمايشگاه بيوتكنولوژي. يه پسر شده بود وردست اون اقايي كه كاراي برقي ازمايشگاه ها رو انجام ميده. خلاصه هر كسي به نوعي. حالا هي اين ميم بياد بگه سوئد بده.  ولي شما باور نكنين. اخه كي تو ايران براي ما از اين كار ها ميكردن؟ همون روز يكي از بچه هاي ايراني ميگفت من تا سال اول دانشگاه اصلا نمي دونستم ازمايشگاه چه شكليه. تازه تهران هم درس خونده بود ها. اين ميشه كه صنعت اينا پيشرفت ميكنه حتي با اينكه خنگ هستن.

از اين به بعد كامنت ها تا مدتي (به صورت ازمايشي) تاييدي ميشن. شايد بعدا تاييد رو بردارم

اعتياد


اعتیاد از هر نوعیش بده.

من تازه فهمیدم که چقدر معتاد بودم ( البته قبلا هم میدونستم ها، اما الان بیشتر)

من به ساعت مچي خیلی‌ وابسته هستم، در تمام مواقع ساعت به دست من بسته است، مگر در حمام یا استخر.
حتي موقع خواب هم ساعتم رو در نمیارم. اصلا اگه صبح از خواب پا میشم و به ساعتم نگاه نکنم که اون روز روز نمی‌شه.
حالا چند روزیه که ساعتم دیگه منو دوست نداره. صدای تیک تیکش میاد اما عقربه‌ها نمیچرخن.
من بدون ساعت فلجم. من بدون ساعت مچی زمان رو از دست میدم، و نمیفهمم کی‌ گذشت؟ من بدون ساعت مچی دیوونه میشم، چون هی‌ دستمو نگاه می‌کنم و جای خالیشو میبینم. من بدون ساعت مچی حتي دست چپ و راستمو گم می‌کنم.*

بدبختی اینه که من هر ساعتی رو هم نمیتونم دستم ببندم، آخه من به نیکل حساسیت دارم** پس مجبورم تنها ساعتی بخرم که مطمئن باشم که توش نیکل نداره. و همچین ساعتی‌ قطعا نمیتونه ارزون باشه که من عجالتا برم یکیشو بخرم. پس من چیکار کنم آخه؟
من به ساعت مچی معتادم. من بلد نیستم از رو ساعت دیواری یا ساعت رو میزی زمان رو بخونم.


*من یه مدت ساعتمو میبستم دست راستم، و جدا تو اون روزها دست چپ و راستم رو قاطی‌ کرده بودم، اتفاقا همون روز‌ها بود که آموزش رانندگی‌ میرفتم و معلمم دیگه جدا از دست من کلافه بود

**حساسیت به نیکل بد دردیه. خیلی‌‌ها هم بهش گرفتارن. کسايی که مثل من هستن، نمی‌تونن از زیور الات بدلی استفاده کنن، مگر اینکه از جنس تیتانیوم باشه یا نوعی از استیل که توش نیکل نداره. کسايی مثل من اگه خدای نکرده دست و پاشون بشکنه نمی‌تونن از پروتز استفاده کنن چون علي رغم اینکه ما بهش میگیم پلاتین، اما جنسشون از نیکل هست. خدایا شکرت که من تا حالا جايي از بدنم نشکسته. شکر شکر

من يه معتادم. به دادم برسيد

برم؟ یا بمونم؟ مساله اینه!

این متن رو من با ایمیل از یه دوست عزیز که اونم مثل من غربت نشین هست گرفتم. خواستم که با هم شریک باشیم

 

آن‌هایی که رفته‌اند هر روز ای میلشان را در حسرت نامه از آن‌هایی که مانده‌اند باز می‌کنند و از این‌که هیچ نامه ای ندارند، کلافه می‌شوند.


آن‌هایی که مانده‌اند هر روز نه، یکروز در میان ای میلشان را چک می‌کنند و از این‌که نامه ای از آن‌هایی که رفته‌اند ندارند، کفرشان در می‌آید!


آن‌هایی که رفته‌اند منتظرند آن‌هایی که مانده‌اند برایشان نامه بنویسند .فکر می‌کنند که حالا که ازجریان زندگی آن‌هایی که مانده‌اند خارج شده‌اند، آن‌ها باید تصمیم بگیرند که هنوز می‌خواهند به دوستیشان از دور ادامه بدهند یا نه.


آن‌هایی که مانده‌اند منتظرند که آن‌هایی که رفته‌اند برایشان نامه بنویسند. فکر می‌کنند شاید آن‌هایی که رفته‌اند مدل زندگی‌شان را عوض کرده باشند و دیگر دوست نداشته باشند با آن‌هایی که مانده‌اند معاشرت کنند.


آن‌هایی که رفته ان همان‌طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، تا تنهایی بخورند فکر می‌کنند، آن‌هایی که مانده‌اند الان دارند دور هم قورمه سبزی با برنج زعفرانی می‌خورند و جمعشان جمع است و می‌گویند و می‌خندند.


آن‌هایی که مانده‌اند همان طور که دارند یک غذای سر دستی درست می‌کنند، فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند الان دارند با دوستان جدیدشان گل می‌گویند و گل می‌شنوند و از ان غذاهایی می‌خورند که توی کتاب‌های آش پ‍زی عکسش هست.


آن‌هایی که رفته‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که مانده‌اند همه اش با هم بیرونند. کافی شاپ می‌روند .خرید می‌روند…با هم کیف دنیا را می‌کنند و آن‌ها را که ان گوشه دنیا تک افتاده اند، فراموش کرده اند.


آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند همه اش بار و دیس.کو می‌روند و خیلی بهشان خوش می‌گذرد و آن‌ها را که توی آن جهنم گیر افتاده‌اند، فراموش کرده‌اند.


آن‌هایی که رفته‌اند می‌فهمند که هیچ کدام از آن مش.روب‌ها باب طبعشان نیست و دلشان می‌خواهد یک چای دم کرده حسابی بخورند.


آن‌هایی که مانده‌اند دلشان می‌خواهد بروند یکبار هم که شده بروند یک مغازه‌ای که از سر تا تهش مش.روب باشد که بتوانند هر چیزی را می‌خواهند انتخاب کنند.


آن‌هایی که رفته‌اند همان‌طور که توی صف اداره پ‍لیس برای کارت اقامتشان ایستاده اند و می‌بینند که پ‍لیس با باتوم خارجی ها را هل می‌دهد فکر می‌کنند که ان جهنمی‌که تویش بودند حد اقل کشور خودشان بود.حد اقل احساس نمی‌کردند طفیلی هستند. 


آن‌هایی که مانده‌اند همان‌طور که زنی.که های گشت ارش.اد با باتوم دختر ها را سوار ماشین می‌کنند، فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌اند الان مثل ادم های محترم می‌روند به یک اداره مرتب و کارت اقامتشان را تحویل می‌گیرند.


آن‌هایی که رفته‌اند همان‌طور می‌نشینند پ‍شت پ‍نجره و زل می‌زنند به حیاط و فکر می‌کنند به این‌که وقتی برگردند کجا کار گیرشان میاید و آیا اصلا برگردند؟!


آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند که آن‌هایی که رفته‌اند حال کرده‌اند و حالا می‌ایند جای آن‌ها را سر کار اشغال می‌کنند و آن‌ها از کار بیکار می‌شوند .


آن‌هایی که مانده‌اند فکر می‌کنند آن‌هایی که رفته‌اند حق ندارند هیچ اظهار نظری در هیچ موردی بکنند چون دارند اون‌ور حال می‌کنند و فورا یک قلم برمی‌دارند و اسم اون‌وری ها را خط می‌زنند


آن‌هایی که رفته‌اند هی با شوق بیانیه‌ها را امضا می‌کنند و می‌خواهند خودشان را به جریان سیاسی کشوری که تویش نیستند، بچسبانند!


آن‌هایی که مانده‌اند در حسرت بی بی سی بی سانسور کلافه می‌شوند! 


آن‌هایی که رفته‌اند هیچ سایت خبری را نمی‌خوانند. ربطی بهشان ندارد خبر کشورهایی که تویش هستند!


آن‌هایی که مانده‌اند می‌خواهند بروند. آن‌هایی که رفته‌اند می‌خواهند برگردند!


آن‌هایی که مانده‌اند از آن طرف مدینه فاضله می‌سازند...


آن‌هایی که رفته‌اند به کشورشان با حسرت فکر می‌کنند... 


اما هم آن‌هایی که رفته‌اند و هم آن‌هایی که مانده‌اند در یک چیز مشترکند... آن‌هایی که رفته‌اند احساس تنهایی می‌کنند.آن‌هایی که مانده‌اند هم احساس تنهایی می‌کنند! 


کاش جهان اینقدر با ماها نا مهربان نبود