پیشگفتار:

آیا شما به شانس اعتقاد دارین؟

آیا شانس معنی‌ مثبت داره؟ یعنی‌ باید بگیم من شانس ندارم؟ یا میتونیم بگیم که شانس من بده؟

آیا هم شانس خوب داریم، هم شانس بد؟ یا اینکه شانس فقط خوب هست؟

اینکه من بگم شانس ندارم، آیا حقیقت خارجی‌ داره؟ یعنی‌ منظورم اینه که آیا واقعا چیزی به اسم شانس هست یا اینکه همش تقصیر خود ادم هست که یه اتفاقاتی میفته؟

معرفی‌:

من برای اینکه برم دانشگاه باید تو ایستگاه اتوبوسی‌ که سمت مخالف خونه ما هست وایسم. پس باید برم اونور خیابون. برای اینکار ۲ راه هست، راه اصلی‌ گذشتن از زیر گذر هست، که در واقع راه اصلیه‌. راه دوم گذاشتن از عرض خیابون هست که کار بدیه، چون خط کشی‌ نداره. اما زمان لازم برای اینکار نصف زمان لازم برای گذشتن از زیر گذر هست. من معمولا از زیرگذر میرم چون خیلی‌ جون دوستم، اما اگه جدا عجله داشته باشم و احساس کنم که با گذشتنم از خیابون می‌تونم سریع اتوبوس رو بگیرم، خوب از خیابون رد میشم.

داستان۱:

روز ۳ شنبه تا از خونه رفتم بیرون دیدم که اتوبوس تو ایستگاهه، پیش خودم فکر کردم که من اگه از خیابون هم برم بهش نمیرسم، پس بهتره با آرامش از زیر گذر برم. وقت هم که دارم. این شد که خیلی‌ ريلکس و قدم زنان راه افتادم به سمت زیرگذر، اما مگه این اتوبوس از تو ایستگاه راه میفتد؟ جدی جدی ۲ دقیقه تو ایستگاه بود. این یعنی‌ اینکه اگه من از خیابون رد میشدم خیلی‌ راحت بهش میرسیدم. به هر حال من از زیر گذر رفتم. بعد یهو یادم افتاد که یه کاغذی رو جا گذشتم، برگشتم خونه. اتفاقا تا دوباره از خونه اومدم بیرون، دیدم اتوبوس از تو ایستگاه راه افتاد. و من مجبور شدم ۱۰ دقیقه یا بیشتر تو سرما تو ایستگاه باشم.

داستان۲:

دوشنبه که می‌خواستم از دانشگاه برگردم خونه. پیش از ۲۰ دقیقه منتظر اتوبوس بودیم، بارون وحشتناکی‌ میبارید و هوا هم خیلی‌ سرد بود. دیگه همه کلافه بودیم که بلاخره اتوبوسی مملو از جمعیت رسید. راننده به خانمي که پشت سر من بود گفت که با بعدی بیا، اونم گفت که نه نمی‌شه بگو مردم برن عقب تر تا ما هم جا بشیم. خلاصه مردم فشرده تر شدن و همه جا شدن. تا رسیدیم به ایستگاه مرکزی، عدهٔ زیادی پیاده شدن و منم رفتم رو یه صندلی‌ کنار پنجره نشستم و همون لحظه خوابم برد. تو خواب و بیداری بودم که فکر می‌کردم پس چرا نمیرسیم، بعد یهو شک کردم که نکنه من خواب بودم و از ایستگاه خونمون رد شدیم، که دیدم نه بابا، بعد از ۲-۳ تا ایستگاه در اتوبوس خراب شده و بسته نمی‌شه و ما چند دقیقه ای هست که تو همون ایستگاه موندیم. بعد دیدم ملت یکی‌ یکی‌ دارن پیاده میشن، منم پیاده شدم دیدم، بله یه اتوبوس مملو تر از جمعیت پشت این یکی‌ ایستاده و مردم دارن سعی‌ می‌کنن خودشونو جا بدن، منم مثل بقیه سعی‌ کردم اما چه فایده، جای گرم و نرممو از دست دادم و مجبور شدم در کنار راننده وایسم، و نمیدونم تو اون شلوغی اصلا کجا رو گرفته بودم که نیفتم، شاید دست راننده رو گرفته بودم، شایدم دست خودمو. نمیدونم والا.

داستان۳،۴،۵،....:

داستان‌هایی‌ از همین قبیل

نتیجه گیری:

من از اتوبوس‌های این شهر شانس ندارم، همون بهتر که من پیاده برم پیاده بیام.

پست بعدی هم تقریبا تو همین مایه‌ها هست.

میدونم که الان میگین خوب باید جدول زمانبندی رو چک میکردی که به موقع به اتوبوس برسی‌. بله شما درست میگین، اما من از خط اصلی‌ و شلوغ شهر استفاده می‌کنم، که بخاطر شلوغ بودنش، هیچوقت سر وقت نمیاد، همیشه تاخیر داره، و جدول زمانبندی برای این خط اصلا معنی‌ نداره، مگر شنبه ، یشنبه ها.

در ضمن ما اینجا تو اتوبوس می‌‌ایستیم، فکر نکنین که این قضيیه فقط مال ایران هست. با این تفاوت که اتوبوس‌های ایران پنجره هاشون باز می‌شه ولی‌ اینجا نمی‌شه، پس میتونین حدس بزنین که تو اتوبوس چه رایحه دل انگیزی وجود داره.

بعدا نوشت: اين داستان ها رو صرف خاطره تعريف كردم. هدف اصليه من از اين پست سوال هايي هست كه اولش پرسيدم