تخفیف دانشجویی و.....

سه شنبه، روز جهانی‌ تخفیف دانشجویی بود. امیدوارم که شما‌ها هم تونسته باشین از کلیه‌ تخفیف‌های ممکن استفاده کنین. نه بابا شوخی‌ کردم، روز جهانی‌ نبود، اما سه شنبه کلیه فعالیت‌های من و آقای همسر شامل تخفیف دانشجویی شد و از این بابت بسی‌ خرسند شدیم.

از اونجایی که تز اینجانب مدت مدیدیست که به حالت تعلیق در اومده و من رسما بیکار هستم و تمام مغازه‌های شهرمون رو هم حفظ شدم بسکه رفتم و گشتم، تصمیم گرفتم که روز سه شنبه که آقای همسر طبق معمول هر روز برای رفتن به دانشگاه به گوتنبورگ میره منم باهاش برم و اونجا کمی‌ در بزرگترین مرکز خرید اسکاندیناوی گشت و گذار كنم. (که البته میتونه در حد مرکز خرید بوستان تو پونک تهران باشه، البته از لحاظ مساحت فقط، نه از لحاظ تمیزی و امكانات وبزرگی‌ مغازه ها!! چون اینجا مغازه‌ها کم هستن اما هرکدوم کلی‌ بزرگن و دلباز)

خلاصه از صبح که رفتنه سوار اتوبوس شدیم شامل تخفیف دانشجویی شدیم تا ظهر که برای ناهار از کوپن‌های یکی‌ بخر ۲ تا ببر که دانشگاه هر ترم بهمون میده استفاده کردیم و قهوهٔ بعدش که باز هم با کمک کوپن‌های دانشجویی تهیه شد و برگشتنه هم که باز با کمک تخفیف دانشجویی برگشتیم شهرمون. خلاصه که ما سه شنبه عزممون رو جزم کردیم تا جایی‌ که جا داره از این تخفیف‌ها استفاده کنیم. چیز خاصی‌ نخریدیم، تنها چیزی هم که خریدیم خودش تخفیف نصف قیمت خورده بود وگرنه شاید اونجا هم کارت دانشجویمو رو می‌‌کردم. به این میگن یه سفر ۱ روزهٔ اقتصادی!!!

تز من و در نتیجه اتمام تحصیلاتم طلسم شده، کسی‌ اگه وردی، جادویی چیزی سراغ داره، خواهش می‌کنم که معرفی‌ کنه. من قاعدتا باید ژانویه تزم رو شروع می‌کردم و ژوئن هم تموم می‌کردم. همون ژانويه با یه شرکت هلندی به توافق رسیدم که برای تزم برم اونجا، گفتن که ۲.۵ ماه طول میکشه که برام ویزای کار و اقامت بگیرن. ما هم گفتیم که باشه اشکال نداره. خلاصه تو این مدت ما کلی‌ ماجرا داشتیم تا بالاخره مدارک تهیه شد و به سفارت هلند ارسال شد. تا اینکه به دلایل خیلی‌ پیچیده‌ای به من ویزاي‌ کار دادن اما ویزای اقامت ندادن. که این وسط بیشتر از اینکه تو ذوق من بخوره تو ذوق اون شرکت خورده بود. تا این جا شده اواسط ماه می. بعد ما سرخورده از همه جا رفتیم با یکی‌ از اساتید محترم دانشگاه صحبت کردیم که یه پروژه با اون برداریم، این قسمت قضیه سریع‌ترین قسمتش بود!!! که فکر کنم نیم ساعت هم طول نکشید. استاد محترم گفتن که میدونی‌ که تابستون داره شروع می‌شه* و من می‌خوام برم مسافرت و نیستم، حالا تو بخش مطالعاتی رو انجام بده تا من از سفر بیام و تو کار ازمايشگاهی رو انجام بدی.

استاد محترم بعد از ۱ ماه اومد ولی‌ هنوز خبری از کار ازمایشگاهی نبود، چون من احتیاج به یه سری ضايعات پلاستیکی‌ داشتم که باید از یه سری شرکت و کارخونه تهیه میشد، که چون همچنان تابستون بود کسی‌ تو اون شرکت‌ها و کارخونه‌ها نبود که به ما این ضایعات رو بده. حالا اواسط اگوست هست. تابستون تموم شده همه برگشتن سر کاراشون، اما حالا نوبت استاد من بود که به غیبت صغرا بره، چون ۲ تا کنفرانس در پیش بود و می‌خواست که خودش و تیمش رو آماده کنه. حالا آخر سپتامبر هست که بالاخره استاد محترم مواد لازم رو از شرکت‌ها گرفته و داره مراحل کار رو برای من توضیح میده که چه آزمایش‌هایی‌ رو باید انجام بدم و با چه آزمایشی‌ باید شروع کنم.

اما چشمتون روز بد نبینه که دستگاهی که من باید اولین آزمایش رو باهاش انجام بدم ۲-۳ ماهه که خرابه و تعداد زیادی از دانشجوهای فوق و دکترا هم تو صف هستن که دستگاه درست بشه و کاراشون رو انجام بدن!!!! امروز که آخر اکتبر هست دستگاه هنوز خرابه و من هیچ کار ازمایشگاهی نکردم هنوز، و تا ژانويه هم تنها ۲ ماه مونده!!!! یعنی‌ من تقریبا ۶ ماه از قضیه عقبم. و همچنان بیکار و بی عار میچرخم!!! توی نوامبر هم معمولا کنفرانس های اتحادیه اروپا هست که بودجه اختصاص میدن به طرح های نو. احتمالا باز استاد من میره تو غیبت که خودش رو برای کنفرانس آماده کنه تا بلکه بتونه یه بودجه‌ای چیزی بگیره!!!

امروز تصمیم گرفتم که برم یه چند تا وبلاگ اختصاصی پیدا کنم و بهشون رای بدم! گفتم حالا که می‌خوام رای بدم بهتره به هم رشته ای‌های خودم رای بدم، پس نزدیک به ۵۰ تا وبلاگ مرتبط با شیمی‌ رو باز کردم، و شروع کردم یکی‌ یکی‌ نگاه کردن و خوندن. این وسط یه سری نکات خیلی‌ جالب بود.

بیشتر وبلاگ‌ها مربوط به معلم‌ها بود، برای اینکه بتونن با دانش اموزاشون بیشتر ارتباط برقرار کنن و در واقع از وبلاگ به جای وب سایت استفاده کرده بودن. خوب می‌شه گفت این خیلی‌ خوبه که معلم‌ها از این کارا می‌کنن. بدون اینکه به بحث مادی قضیه فکر کنن. آخه بعضی‌ معلم‌ها برای اینکه بیشتر با دانش آموز در ارتباط باشن یا دانش آموز رو دعوت می‌کنن خونشون، یا میرن خونه دانش آموز!!!! منظورم که واضحه؟

تو یه سری وبلاگ‌ها میشد گزارش کار‌های آزمایشگاه‌های واقعا سخت رشتهٔ شیمی‌ رو که خیلی‌ هم قشنگ و کامل نوشته شده بودن پیدا کرد. چقدر دلم برای خودمون سوخت. اون زمان ها، ما چه مصیبتی میکشیدیم به خاطر نوشتن یه گزارش کار، اما حالا تکنولوژی همه مشکلات رو حل کرده.

دیگه اینکه تو این وبلاگ‌ها تا دلتون بخواد مطلب تکراری با نگارش یکسان دیده میشد، که معلوم نبود از وبلاگ هم برداشته بودن یا اینکه همشون از یه سایت برداشته بودن، به هر حال که هیچکدوم منبع نداشت و قانون کپی‌ رایت حسابی‌ رعایت شده بود!!!

طراحی وبلاگ‌ها خیلی‌ جالب بود، بعضیش واقعا قشنگ بود و مرتبط با شیمی‌، اما بعضی از این قالب‌های عاشقانه با گل رز و قلب داشت که واقعا تعجب برانگیز بود، یکی‌ هم که دیگه آخر جالب بود، به جای لوگو وبلاگ یه عکس از مسجد گذاشته بود!!!!! کی‌ میتونه رابطه مسجد رو با شیمی‌ برای من توضیح بده؟

* اينجا از اول ژوئن تا آخر ژولاي تعطيلات تابستوني هست و اكثرا مي رن مسافرت و معمولا به سختي مي شه كسي رو سر پستش پيدا كرد


جلل الخالق!

من اين مطلب رو با اي ميل گرفتم

يک گياه گلداني
که اخبار روزانه يي از وضعيت و سلامت خود
ارسال مي کند نخستين گياه وبلاگ نويس جهان
محسوب مي شود. ميدوري سان که در پيشخوان يک
کافه ژاپني زندگي مي کند به کمک حسگرهايي که
به برگ هايش متصل است به طور مرتب در وبلاگ
خود پست ارسال مي کند. حسگرها امواج
الکترونيکي را از سطح گياه که به نور و تماس
انسان واکنش مي دهد گرفته و آن را با اطلاعات
هواشناسي و دما ترکيب کرده و با استفاده از
الگوريتم رايانه يي به صحبت هاي وبلاگي برمي
گردانند.

در يادداشت 16 ماه اکتبر اين گياه در
کافه ژاپني در کاماکورا در نزديک توکيو آمده؛
«امروز يک روز آفتابي بوده و من حمام آفتاب
زيادي گرفتم.» اين گياه وبلاگ نويس نتيجه
پروژه گروهي از محققان دانشگاه کيو است که هدف
آنها بررسي نحوه ارتباط گياهان با استفاده از
امواج الکترونيکي است
.

تو ابن لينك هم ميتونين ببيني.

اينم لينك وبلاگ فقط متاسفانه ژاپني هست.

اينم لينك كافه! شايد يه وقت رفتين ژاپن و دلتون خواست كه برين اين گياه رو ببينين.

جایی‌ که من زندگی‌ می‌کنم، قسمت دوم

خوب میریم که بقیشو ادامه بدیم. این اخلاق آدمیزاد
که تا شروع می‌کنه به حرف زدن، یهو همه چیز یادش میره خیلی‌ بده به خدا.
من اینقدر حرف برا گفتن داشتم که نمیدونین. حالا که می‌خوام این پست‌ها رو
بنویسم، نمیدونم چرا همش از ذهنم پاک شده.


جایزهٔ نوبل رو که همتون میشناسین، از اینجا اومده، شخصی‌ به اسم الفرد
نوبل این جایزه رو راه انداخته که تو ۶ زمینه اهدا می‌شه. شیمی‌ (خواهش
می‌کنم که تشویقم نکنین، من دیگه از شیمی‌ اومدم بیرون. فکر نمیکنم که
دیگه بتونم این جایزه رو براتون به ارمغان بیارم )، فیزیک، اقتصاد،
ادبیات*،دارو و صلح. البته جالبه که بدونین جایزهٔ صلح نوبل رو تو نروژ
میدن. حالا چرا؟ والا من نمیدونم.


هر سال تقریبا همین موقع ها، تو یه سالن بزرگ تو استكهلم این برنامه
برگزار می‌شه، که من ۲ ساله پیشش رو از تلویزیون دیدم. اینجا دانشجو‌ها
می‌تونن ثبت نام کنن و بلیط بخرن و برن از نزدیک ببینن، اما ۲ سال پیش یه
دانشجوی ایرانی‌ رو که اینجا فوق لیسانس میخوند رو خودشون دعوت کردن. و
کسانی‌ که دعوت میشن باید از این لباس‌های خیلی‌ رسمی‌ بپوشن و حسابی‌ تیپ
بزنن.


اینجا هست که خاندان سلطنتی خودی نشون میدن و تمام مراسم رو اینا
می‌‌چرخه(اینو گفتم به خاطره شادونه). اولش که همه سر جاشون نشستن و موزیک
میزنن و برنده‌ها رو معرفی می‌کنن. بعدش که می‌رن برای شام، اونوقت همه
قاطی‌ پاتی میشن. یعنی‌ شاه میره پیش خانم برندهٔ یه جایزه میشینه. ملکه
میره پیش یکی‌ دیگه میشینه،... (منظورم اینه که خانوم‌ها و آقایون با هم
جا عوضی‌ می‌کنن)‌ای وای نمیدونم اینو چه جوری بگم که مفهوم باشه. اونوقت
همزمان هنرمند‌های محترم میان براشون آواز می‌خونن و میرقصن.


من یه قسمت‌هایی‌ از اهدا صلح نوبل رو هم دیدم، به نظرم جالب تر از اون اصلیه‌ هست!


دیگه اینکه اینجا در قدیم شیمیست‌های خیلی‌ معروفی‌ داشته، مثل سلسیوس
و ارنیوس (اگه فکر کردین که اینا یونانی هستن، مثل من اشتباه فکر کردین)


اینا با همهٔ خنگیشون (به نظر من خیلی‌ خنگ هستن) ۲ صنعت خیلی‌ مهم
دارن، الکترونیک و خودرو. خوب همتون با سونی اریکسون و ولوو آشنایی دارین
دیگه، مگه نه؟


آهان صنعت کاغذشون هم خوبه. آخه بس که جنگل دارن. اینجا پر از جنگل کاج
و بلوط هست. بعضی‌ وقتا تو راه دانشگاه، رو درخت‌ها سنجاب میبینیم. یه بار
هم تو جنگل آهو دیدیم. کلا ما اینجا با حیوانات زندگی‌ مسالمت آمیزی داریم.
چون اینجا راه به راه جنگل داره. حتی ما وقتی‌ پیاده میریم دانشگاه یه
بخشی از راه رو از تو جنگل رد میشیم. فقط شانس آوردیم اینجا خرس و گرگ
نداره.


خوب حالا همش هم از خوبی‌‌ها نگم، اونوقت شما فکر می‌کنین من تو بهشت زندگی‌ می‌کنم.


اینجا زمستونها کلی دل انگیزه، تقریبا ساعت ۸ صبح آفتاب در میاد (اگه
در بیاد) و ساعت ۳.۵ بد از ظهر هم میره. میبینین که چقدر دل انگیزه؟ اما
تابستونها دیگه محشره. آفتاب از ساعت ۳.۵ صبح در میاد و تا ۱۱ شب هم خیال
رفتن نداره!!! حتی اوضاع تا حدی بیریخت می‌شه که وقتی‌ تقویم اوقات شرعی
رو نگاه می‌کنیم ، به مدت تقریبا ۱ ماه برای اذان صبح هیچی‌ ننوشته!!! و
البته من نمیدونم که این یعنی‌ چی‌؟ ولی‌ گویا اون ۱ ماه نماز صبح رو چه
بخونی، چه نخونی، به پات نوشته می‌شه! (و حالا جدا از شوخی‌ اگه کسی‌
میدونه چرا اینجوریه بیاد بگه)


حالا تو این شرایط ساعتی‌، چه زمستون باشه و چه تابستون باشه (که
روز‌ها بلنده) مغازه‌ها تنها تا ساعت ۶-۷ عصر باز هستن (روز‌های تعطیل هم
تا ۴) و از ساعت ۷ به بعد مردم یهو از تو خیابونا ناپدید میشن. و دیگه هیچ
جنبنده‌ای رو نمی‌شه جز تو خونش پیدا کرد، حتی تابستونا، البته به جز یه
روز در هفته. اونم جریانش اینه که، تابستونا، اینجا، هر شهری، یه روز در
هفته رو انتخاب می‌کنه، که در طول ۲ ماه تابستون اون روز‌ها رو برای مردم
جشن خیابونی بگیرن. مثلا تو شهر ما ۵شنبه‌ها هست. و هر ۵شنبه از ساعت ۷
عصر تا ۱۰ شب کنسرت‌های خیابونی هست و اون روز ها، تنها روز‌هایی‌ هستن که
بعد از ساعت ۷ مردم رو میتونین تو خیابون ببینین. البته از حق نگذریم، شب
سال نو هم مردم رو می‌شه تا ساعت ۱۲ که سال نو می‌شه تو خیابون دید.


خوب حالا تا اینجا باشه، بقیش به زودی در برنامه‌های آینده.


*کارتون نیلز رو دیدین؟ یادتون هست؟ یه پسر بچه بود که با یه دسته قو سفر
میکرد. اون داستان سوئدی هست، و نویسندش یه خانومه، که اولین جایزهٔ نوبل
ادبیات رو گرفته.


عکسها در ادامه مطلب.



خواندن مطالب دیگر »

جایی‌ که من زندگی‌ می‌کنم، قسمت اول

اینجا سوئد است.واقع شده در شمال اروپا، جزئی از شبه جزیره اسکاندیناوی.

اینجا حکومت پادشاهی داره، ولی‌ پادشاه فقط نقش سنبلیک داره و عملا
کاره‌ای نیست. تنها کاری که داره اینه که راه بیفته تو دنیا و سوئد رو به
جهانیان معرفی‌ کنه. در حقیقت این نخست وزیره که کشور رو اداره می‌کنه. 


خانواده سلطنتی ۵ نفرن، شاه (کارل گوستاو ۱۶ ام)، ملکه (سیلویا) که اصالتا
آلمانی‌ هست، ولی‌ عهد (ویکتوریا)، تک پسر خانواده (فیلیپ)، دختر تهتغاری
(مادلین). اینجا چون که تساوی حقوق زن و مرد هست، اولین بچه ولی‌ عهد
می‌شه، که حالا دختر شده.


حکومت اینجا از نوع سوسیالیستی هستش. توضیحش یکم پیچیده هست، اگه دوست
داشین برین اینجا بخونین، اما تو پست‌های بعدی، از عواقب و نتايج این سیستم حکومتی
خواهم نوشت.


این کشور شاید نسبتا بزرگ باشه، اما جمعیتش کمه، ۹ میلیون فقط که تازه
باید بگم که اینجا از بقیه کشور‌های اسکاندیناوی جمعیتش بیشتره. تا یکی‌،
دو سال پیش ایرانی‌‌ها دومین جمعیت مهاجر رو تشکیل میدادن، اما الان اولین
هستن، پس میتونین حدس بزنین که اینجا چقدر ایرانی‌ داره. طوریکه تو شهر
ما، در هر گوشه‌ای از شهر میتونین کلام گوش نواز فارسی‌ رو بشنوین. اصلا
سخت نیست، باور کنین.


چون این کشور به جای اینکه پهن باشه، باریکه و دراز، برای همین آب و هوا
خیلی‌ متغیر هست. اینجایی که ما هستیم که تقریبا می‌شه جنوب غربی، خیلی‌
سرد نیست، یعنی‌ سرد هست، ولی‌ وحشتناک نیست! تنها بدیش اینه که اینجا باد
خیلی‌ میوزه، و این تاثیر سرما رو خیلی‌ بد تر میکنه.


مردمان اینجا خیلی‌ مهربون هستن، یعنی‌ صورت خیلی‌ مهربونی دارن، همیشه
لبخند میزنن، و همیشه با لبخند جوابتو میدن و به سختی‌ عصبانی‌ میشن. اما
خیلی‌ سرد و بی‌ روح هستن، کلا همیشه خسته و افسرده هستند و با هیچ
فعالیتی به جز تلویزیون نگاه کردن و مشروب خوردن حال نمیکنن. از سر و صدا
خیلی‌ خوششون نمیاد و از جمعیت زیاد فرار می‌کنن.


اینجا دخترای خوشگل، اما بد هیکلی‌ داره. بر عکسش، پسرای خوش هیکل اما
بیریختی داره!!! یه ضرب المثل دارن که میگن، به ۲ چیز سوئد نمی‌شه اعتماد
کرد، یکی‌ آب و هوا و یکی‌ هم دختراش. حالا چرا؟ من نمیدونم والا.


اینجا مردم همه بلدن خیلی‌ خوب انگلیسی‌ حرف بزنن، و تقریبا ما از زبان
سوئدی بی‌ نیاز هستیم. از بچه‌های حدود ۱۰ سال بگیرین تا پیرزن، پیرمرد‌های
۸۰-۹۰ ساله. جالبیش اینه که وقتی‌ ازشون می‌پرسی‌ که بلدی انگلیسی‌ حرف
بزنی‌؟ با شرم و ناراحتی‌ میگه که یه ذره، بعد میبینی‌ که عین بلبل شروع
می‌کنه به حرف زدن!!! اما نسل اول مهاجر متاسفانه انگلیسی بلد نیستن. حتي
من شنیدم که بعضی‌ از افرادی که اینجا مهاجرت کردن، سواد خوندن و نوشتن
زبان خودشون رو هم نداشتن!!! خوب معلومه دیگه یه همچین کسی‌ یالا بتونه
همون سوئدی رو یاد بگیره، انگلیسی پیشکش!


یه دلیلی‌ که باعث شده اینا انگلیسی رو خیلی‌ خوب بلد باشن، برنامه‌های
تلویزیون هست. فیلم‌ها و سریال‌های امریکایی به زبان اصلی‌، تنها با
زیرنویس‌های سوئدی پخش ميشن.


خوب فعلا بسه. تا اینجا رو داشته باشین، بقیش رو فردا میام میگم.


ادامه مطلب رو کلیک کنین تا عکس‌ها رو ببینین



خواندن مطالب دیگر »

همين جوري ،الكي!!!

  • چند روزیه که وبلاگم بسیار اینترنشنال شده، از هر کشوری که فکرشو بکنین میان دیدن می‌کنن، هورا! هورا!


  • این قالبی‌ که میبینین انتخاب کردم، خیلی‌ باب میلم نیست، از سر ناچاری
    انتخاب شده، آخه میدونین، اول یه قالب انتخاب کردم، که خیلی‌ توپ بود، اما
    از دوستان شنیدم که گویا یه چیزی شبیه تروجان داره و آنتی ویروساشون ایراد
    میگیره،... برای همین هم مجبور شدم که عوضش کنم، و هرچی‌ گشتم بهتر از این
    روزنامه چیزی پیدا نکردم.


  • از اونجايی که من HTML بلد نیستم، برای اینکه بتونم قالب رو به اون
    صورتی که بیشتر حال می‌کنم در بیارم، نمیدونین چی‌ کشیدم. بسیار خنده دار
    شده بود. به صورت سعی‌ و خطا، هی‌ رنگا رو عوض می‌کردم، میومدم به وبلاگم
    نگاه می‌کردم ببینم با اینکارم کجا عوض شده!!! تا بالاخره به یه نتایجی‌
    رسیدم. البته بازم نتونستم بهش حالی‌ کنم که عنوان هر پست رو آبی بنویسه!

  • با تعويض فونت وبلاگم هم به شدت مشكل دارم. نميدونم چرا يه جاهايي عوض ميشه، يه جاهايي نمي شه؟؟؟؟

من آمده ام، به به، من آمده ام

سلام سلام، من امتحانام دیروز تموم شد و الان در خدمت شما هستم. دیدین برگشتم؟
 
  • یعنی‌ می‌شه یه روزی برسه که من دیگه امتحان نداشته باشم؟ درسته که
    باید ز گهواره تا گور دانش جویید، ولی‌ من دیگه واقعا خسته شدم. به خدا من
    دیگه برای درس خوندم پیرم. مگه نه؟
  • تو این مدت که نبودم، درسته که چیزی نمینوشتم، ولی‌ وسط درس خوندن
    برای استراحت میومدم به شما‌ها سر میزدم، دیگه اگه اون روز‌ای آخر براتون
    کامنت نذاشتم باید ببخشین، آخه برای اولین بار تو زندگیم استرس یه امتحان
    رو گرفته بودم. آخه این امتحان رو قاعدتا باید پارسال این موقع میدادم،
    ولی‌ به دلایلی نشد که بدم، بعد از اون هم این امتحان ۲ بار دیگه برگزار شد
    که هر ۲ بارش رو ما مسافرت بودیم و من باز نتونستم بدم. برای همین موند تا
    امسال. امسال هم مطالب درس کمی‌ عوض شده بود، و من مجبور بودم که برم سر
    کلاس. که چون کارای دیگه داشتم بعضی‌ وقت ها نمیتونستم کلاس‌ها رو برم،....
    خلاصه یه کم اوضاع پیچیده بود و خیلی‌ با این امتحان حال نمیکردم
    دیگه!!!
  • هر ۲ تا امتحانم خوب شد، مرسی‌ از شماها که اومدین برام کامنت گذاشتین که برام دعا می‌کنین.
  • دیروز هوا خیلی‌ سرد بود، امروز هم همینطور، حدود ۷-۸ درجه هست. اما
    خدا رو شکر آفتاب داریم. من حاضرم تا هرچقدر که دوست داره سرد بشه ولی‌
    آفتاب همیشه باشه. فکر می‌کنم که امسال زمستون دیر شروع بشه، احتمالا سرما
    و برف اساسی‌ رو آخرای اسفند داشته باشیم. اینجا یه درخت هايی هست به اسم Rowan (عکسش زیر هست) که مردم عقیده دارن، هرچی‌ این درخت‌ها تو آخرای
    تابستون و اوایل پايیز بارشون بیشتر باشه، زمستون سخت تری خواهیم داشت. که
    امسال نسبت به سالهای پیش به نظر من این درختا اصلا بار نداشتن! پس شاید
    زمستون سختی نداشته باشیم.
  • آقای همسر بالاخره بعد از گذشت چند هفته به وبلاگشون سر زدن!!!! آخه
    آقای همسر خیلی‌ سرش شلوغه طفلکی، هر روز هم باید یه فاصله ای مثل تهران تا
    کرج رو بره و برگرده.
  • بلافگا یه لینکی‌ رو جدیدا اضافه کرده به عنوان وبلاگ‌های برتر. من که
    وبلاگ تخصصی نمیخونم، اما شما اگه میخونین و فکر می‌کنین که وبلاگ خوبیه،
    به منم بگین که بهش رای بدم. از وبلاگ‌های شخصي هم من چند تا از شما
    دوستانم رو که وبلاگتون من رو خیلی‌ خیلی‌ خیلی‌ به خودش جذب کرده رو
    نوشتم. فتو وبلاگ هم نمیشناسم، شما اگه میشناسین به من هم معرفی‌ کنم که
    برم و ببینم، آخه من عکس خیلی‌ دوست دارم!
  • من تصمیم دارم به زودی راجع به کشوری که توش زندگی‌ می‌کنم اینجا چند
    تا پست بذارم. بعد از اون هم راجع به سفرهایی که به کشور‌های دیگه داشتم،
    البته با یه عالم عکس از جاهای دیدنی‌. هر کس که موافق هست قیام کنه. (یعنی‌
    بیاد کامنت بده)
  • راستی‌ کامنت‌های مربوط به پست قبلی‌ رو گذاشتم، اگه دوست دارین برین
    بخونین، تقریبا همه مثل من فکر می‌کنن، ولی‌ نمیدونم چطور می‌شه که بعضی‌
    وقتا یه کامنت‌های عجیب و غریبی دریافت می‌کنم!!!؟؟؟
  • تو این مدت که نبودم یه سری دوست جدید اومدن و کامنت گذاشتن ( آخ جون
    دوست جدید!!!) ولی‌ من هنوز وقت نکردم که بهشون سر بزنم. ایشالا از فردا عین
    بختک میفتم رو وبلاگ ها!!!
  • راستي بنفشه قالب وبلاگشو عوض كرده. كلي خوشم اومد . منم ميخوام يه تغيير و تحولي ايجاد كنم. منتظر باشيد
  • من واقعا از تمام طرفدار‌های خانوم گوگوش معذرت می‌خوام که تو شعر
    ایشون دست بردم، ولی‌ خوب خداییش الان جایی‌ برای وای وای نبود، به به
    بیشتر میچسبید.
   

امتحان

از امروز ميرويم كه خود را براي امتحانات اماده كنيم. هفته ديگه همين موقع ها خدمت مي رسيم.
بر ميگردم. حتما.

شما چطور؟

شما معمولا وقت برای اولین بار به یه وبلاگ سر میزنید، اول از همه به کدوم قسمت وبلاگ توجه می‌کنید؟


از خودم شروع می‌کنم، من اول از همه توضیحات وبلاگ رو میخونم، که شاید
یه اطلاعاتی در مورد نویسنده داشته باشه (مثل مال خودم که گفتم "من میم
هستم، ۲۷ ساله و از دیار غربت مینویسم"). بعد از اون اولین پست رو میخونم،
که ببینم چه اطلاعات بیشتری می‌تونم پیدا کنم، و ببینم که نویسنده چه
چیز‌هایی‌ رو می‌خواد که تو وبلاگش توضیح بده. حالا اگه از این کارا چیزی
گیرم اومد که هیچ اگر نه، اون وقت مجبورم که یه سری از پست‌ها رو بخونم
تا خودم بفهمم که این وبلاگ شامل چه مطالبی هست.


من معمولا ۲ نوع وبلاگ رو میخونم، یکی‌ اونایی که مثل خودم از هر دری
سخنی توش هست، یکی‌ دیگه هم اونایی که توش خاطرات نویسنده یا زندگی‌ نامهٔ
نویسنده نوشته شده. در مورد اولی‌، خوب سعی‌ می‌کنم از تو ارشیو به صورت
رندوم پست‌هایی‌ که مطالبش به نظر جالب تر میاد رو انتخاب کنم و بخونم.
اما در مورد دومی‌، سعی‌ می‌کنم از اولین پست بخونم تا بفهمم که ماجرا
چیه. من چون کلا به خوندن رمان علاقه دارم، اینجور وبلاگ‌ها رو هم دوست
دارم، اگه اون زادهٔ تخیل نویسنده است، این یکی‌ واقعی‌ هست.


البته وبلاگ‌های دیگه‌ای هم هست که میخونم، ولی‌ اون ۲ نوع رو بیشتر میخونم.


بعضی‌ از وبلاگ‌ها رو اصلا دوست ندارم.


۱-وبلاگ‌های سیاسی


۲-وبلاگ‌های زیادی تخصصی


۳-وبلاگ‌های پر از عکس قلب و لاو ،....


۴-وبلاگ‌های خیلی‌ مذهبی‌


۵-وبلاگ‌های شلوغ پولوغ (پولوق!!!!)


خواندن مطالب دیگر »

روزهای روشن خداحافظ

امروز هوا به شدت بد بود، صبح ساعت ۱۰، انگار که شب بود، ابر غلیظ و بارون زیاد و باد شدید.


و چقدر زود روزهای قشنگ و روشن رو از دست دادیم! باز دوباره هوای تاریک
و ابری شروع شد، و خیلی‌ دور نیست روزها یی که ساعت ۳.۵ هوا تاریک بشه!!!
چقدر دردناک!


هرچند که امسال سپتامبر خیلی‌ خوبی رو پشت سر گذاشتیم و تا امروز هم
هوا واقعا خوب بود، ولی‌ دیگه تموم شد، دیگه ابرها هجوم آوردن بالای شهر
ما.


بدیه قضیه اینه که شهر ما توی دره هست، و همیشه بارونی‌ و ابریه. نقل
است که میانگین بارش در شهر ما تقریبا ۳ برابر بارش در کل این کشور
هست!!!! بيچاره ما، نه؟


اینم یه عکس که میتونه نمادی از هوای امروز باشه.

      

تقويم تاريخ

چهار سال پيش در چنين روزي من (ميم) و آقاي همسر مهربان با هم نامزد (عقد) كرديم و به يك زوج خوشبخت تبديل شديم.

ساقي  به  نور   باده  برافروز   جام   ما
مطرب بگو که کار جهان شد به کام ما

هرگز نميرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت   است    بر  جريده    عالم   دوام    ما

به خودم و آقاي همسر از طرف خودمون و شما تبريك ميگم.

       

پژو پرشيا

امروز یه خاطره‌ای برام زنده شد ، گفتم برای شما هم تعریف کنم.

۲، ۳ سال پیش من و مامانم میدون ونک تاکسی گرفتیم برای تجریش، نزدیکی
پارک ملت، به خاطر ترافیک شدید، پلیس خیابان رو بسته بود و ماشین‌ها مجبور
بودن از تو خیابون اسفندیار به سمت جردن برن و راه رو از اونجا ادامه بدن.
خلاصه که خیلی‌ ترافیک بدی بود، ماشینی هم که ما سوارش بودیم، یه پیکان
سفید بود که یه راننده جوون داشت، اتفاقا خانم آقای راننده هم جلو نشسته
بود، جلوی این پیکان که ما سوارش بودیم ۲ تا ب.ام.و بود که فکر می‌کنم
یکیش سفید بود و یکی‌ دیگش هم سرمه ای. منم که عشق ب.ام.و . همینجوری که
داشتم با مامانم حرف میزدم، گفتم که ببین چه ماشینیه، و حرف رفت به سمت
تحسین ب.ام.و ها، همینجور که ما تحسین میکردیم یهو آقای راننده گفت، ولی‌
خانوم هیچ ماشینی پژو پرشیا نمی‌شه!!!! کی‌ می‌شه که من یه پژو پرشیا داشته
باشم؟؟؟ (اینو با یه حالتی پر از افسوس و حسرت گفت) البته که من اصلا به
اون آقا خورده نمیگیرم، چون احتمالا اون هیچوقت در خواب هم نمیدیده که یه
ب.ام.و داشته باشه، برای همین در حد خودش آرزو میکرده. اما من میگم اولا
که آرزو باید بزرگ باشه.ثانیا که آخه تا وقتی‌ ب.ام.و هست که نباید آرزوی
پرشیا کرد.


حالا خلاصه این جمله "ولی‌ هیچ ماشینی پرشیا نمی‌شه" تو خونوادهٔ ما شده یه ضرب المثل.

      



      

شما چه ماشینی رو دوست دارین؟



روز حسرت

خوب این ماه رمضون هم با همهٔ سریال‌های خوب یا بدش تموم شد. من که فقط سریال روز حسرت رو میدیم، اونم به اصرار یه سری از بچه ها!

من وقتی‌ شروع می‌کنم یه سریالی رو دیدن، چه خوب و چه بد، میشینم تا
تهشو میبینم چون ذهنم درگیر قصه می‌شه، از جمله همین سریال روز حسرت.


تو این سریال تو یکی‌ این قسمت‌های آخرش، حاج رضا یه چیزی به زنش میگه
که خیلی‌ جالبه. میگه که درسته که مسعود کار غیر اخلاقی‌‌ای کرده اما کار
غیر شرعی‌ای كه نکرده!!!!! یعنی‌ چی‌؟ شما بگین (بیاین نظر بدین و بگین)


نکتهٔ جالب تر این فیلم ، قسمت آخرش و دقیقا صحنه‌های پایانی هست که
بهشت و جهنم و برزخ رو نشون میده! نمیدونم این سریال رو پی گیری میکردین
یا نه؟ یا اصلا قسمت آخرش رو دیدین یا نه؟ من اصلا نمیگم که خوبه که این
چیز‌ها نشون داده بشه یا بده؟ و همچنین نمیگم که خوب نشون داده شده یا بد؟
می‌خوام ببینم نظر شما چیه؟ دوست دارم که بیاین و نظر بدین.


اگرم این سریال رو ندیدین و با حرف‌های من کنجکاو شدین که صحنه‌های آخرش رو ببینین، از این لینک میتونین کمک بگیرین


دومين برج بلند مسكوني اروپا

دیروز وقتی‌ که وارد دانشگاه شدم دیدم یه سری
روزنامه گذاشتن، منم با اینکه از زبون اینها هیچی‌ نمیفهمم ولی‌ به هوای
دیدن عکس هاش یکی‌ برداشتم. (به هر حال با نگاه کردن به عکس‌ها هم می‌شه
یه چیز‌هایی‌ فهمید، مگه نه؟)


توش عکس یه برج رو گذاشته بود و توی جمله‌ای هم که نوشته بود، کلمه
مالمو جلب توجه میکرد. (مالمو یه شهر بندری هست تو جنوب سوئد) منم چون
کلاس داشتم بی‌ توجه روزنامه رو بستم و به راهم ادامه دادم.


امروز روزنامه رو آوردم به آقای همسر نشون دادم و گفتم ببین تو مالمو چی‌ ساختن. بعد شروع کردم به زور و بدبختی مطلبشو خوندن.


نوشته بود که این برج ۱۹۰ متر ارتفاع داره و ۵۴ طبقه هست و دومین
(تاکید می‌کنم دومین!) برج بلند مسکونی اروپا هست!!!!! (اولیش یه برجی هست
تو مسکو که ۲۶۴ متر هست و ۱۰۰۰ آپارتمان لوکس داره)*


منم فوری رفتم تو اینترنت دنبالش گشتم که ببینم می‌تونم یه متنی به
انگلیسی‌ پیدا کنم، که سایت خود برج رو پیدا کردم که هم سوئدی داشت هم
انگلیسی‌. این برج از ۹ مکعب تشکیل شده و تقریبا تمام واحد‌های مسکونی
نمای دریا رو دارن. ۲ طبقهٔ آخرش که ۵۳ و ۵۴ هستن مخصوص انوع گردهمایی‌ها
هست و وقتی‌ میرین تو سایتش میتونین نوع گردهمایی رو مشخص کنین اون وقت
بهتون نشون میده که چیدمان میز و صندلی چه جوری خواهد بود و چند نفر جا
میشن. منم که گویی همین الان می‌خوام یه گردهمایی راه بندازم ، همهٔ
مدل‌ها رو امتحان کردم و کلی‌ از خودم شور و شعف نشون دادم. (انگار برج
رو  من ساختم!!). بعد رفتم قسمت مربوط به قیمت‌ها رو دیدم ( آخه می‌خوام
به زودی برم یکیشو اجاره کنم!!) به نظر من که هم نسبت به قیمت‌های سوئد
عالی‌ بود و هم نسبت به قیمت‌های ایران. حالا آقای همسر میگه چون ایران
قیمت‌ها کاذب هستن نباید هیج جایی‌ رو با ایران مقایسه کرد. حالا به فرض
هم که بخوایم ایران رو از سیستم مقایسه خارج کنیم، و با خود کشور سوئد
مقایسه کنیم، اینجا قیمتهاش خیلی‌ خوبه. مثلا دوست من توی استکهلم یه خونه
۵۰ متری رو داره حدود ۷۰۰ یورو اجاره میده، در حالیکه تو همین برج یه واحد
۴۵ متری که تازه طبقهٔ ۳۵‌ام هست هم همین قیمته. حالا به هر حال ما که
فعلا نه میخوایم که بریم از این خونه‌ها اجاره کنیم نه میتونیم که اینکارو
بکنیم. پس بی‌خیال این موضوع میشیم.


اما چیزی که می‌خوام بگم اینه که، شما مقایسه کنید این اروپای مسخره و
دهکوره رو با یه فسقل جا مثل دوبی‌، اینجا اینقدر ساختمون بلند ندارن که
به یه ساختمون ۵۴ طبقه کلی‌ مینازن. به قول آقای همسر حتی برج تهران هم ۵۶
طبقه داره، دیگه چه برسه به آسمون خراش‌های دوبی‌. حالا ما به هرکس که
میگیم بابا این اروپا در حد یه ده بیشتر نیست، باور نمیکنن که نمیکنن.

      


                            "HSB Turning Torso in Malmo"

        

                            "Triump Palace in Moscow"

      

                                           "برج تهران"

ایشالا در آینده بازم در مورد اینجاها مینویسم که مردمان باور کنن که اروپا ده هست.


* البته امروز طی‌ تحقیقاتی‌ که داشتم فهمیدم تو مسکو یه برج جدید تو
سال ۲۰۰۷ ساختن که از اون ۲۶۴ متری هم بلندتره، در نتیجه این برجی که من
امروز معرفی‌ کردم می‌شه سومین برج اروپا.


اگه علاقه مند هستین میتونین به این سایت‌ها (روي هر اسمي كليك كنين وارد سايت ميشه) مراجعه کنین و اطلاعات بیشتری کسب کنین.