كمي هم ترس بد نيست

خوب گویا بازار بازیهای وبلاگی داغه.

و اما بازی این دفعه به نظر میاد که ترسناک باشه، اما گول نخورین فقط ظاهرش اینجوریه.

خواسته شده تا در مورد بزرگترین ترس‌های زندگیم بنویسم.‌ ای بابا چه سوال‌های سختی‌ از آدم میپرسین شما آخه.

والا من هرچی‌ فکر کردم دیدم، خوب آخه من از چیزی نمیترسم، باید اعتراف کنم که کلا سر نترسی دارم ولی‌ خوب خدا رو شکر تا حالا اتفاق بدی برام نیفتاده، البته هرچند نمیترسم اما خیلی‌ محتاط هستم.

ولی‌ خوب حالا کمی‌ به مغز محترم خود فشار میاریم تا ببینیم که آیا واقعا ما از چه چیزی میترسیم، آیا!!!!

خوب در زمینه حیوانات و جک و جونور کلا من از این سگ بزرگا میترسم، ولی‌ این کوچولو موچولو‌ها رو دوست دارم، از مار میترسم همچنین از مارمولک، آخه خیلی‌ گوشتی و بد قیافه است سبز و حالا تصور کنین من تمام دوران قبل از دانشگاهمو با مارمولک‌ها زندگی‌ مسالمت آمیز داشتم.

از رانندگی‌‌های بد میترسم، مثلا از لایی کشیدن و ویراژ دادن،... تا حالا تصادف بد نداشتم ها، کسی‌ هم خدا رو شکر تو خونوادمون نداشته، ولی‌ خوب ترس دیگه، چیکارش کنم.

عرض شود که از رانندگی راننده اتوبوس‌های ایران هم میترسم، اتوبوس واحد رو میگم ها. یعنی‌ تو ایران هر جا که اتوبوس در حال حرکت میبینم بلافاصله پناه میگیرم، البته این پیشینه داره، یه بار تو یکی‌ از خیابون‌های تهران یه راننده اتوبوس داشت من و مادرم رو به دیدار ملکوت نائل میکرد (خدا نکنه دور از جونمون)

از كارايي كه مردم ايران تو چهارشنبه سوري ميكنن ميترسم منظورم ترقه و نارنجك ... است

یه چیز مسخره هم هست، اونم اینکه یه مدتی حدود ۳-۴ سال پیش از اینکه از روی جوی‌های خیابون رد بشم یا بپرم، میترسیدم، نمیدونم چرا اینجوری شده بودم، حتما حتما باید از رو پل رد میشدم، تازه به استحکام پل هم  بعضی‌ وقتا شک می‌کردم. اما خوب یه روز به خودم گفتم، مسخره کردی؟ تو قبلا اینجوری نبودی،....( به خودم نهیب زدم) و بعد از اون سعی‌ کردم که این ترس رو بریزم دور و ریختم دیگه.

از تاریکی‌، از چاقو، از لغاتی چون روح، جن،... از حیوانات، از تنهایی در شب، از اتش، از مردن، از مرگ،.... نمیترسم.

یه ترس روحی‌ هم دارم، اونم اینه که همیشه میترسم کاری که می‌کنم، یا حرفی‌ که میزنم یکی‌ از عزیزانم رو ناراحت کنه (عزیزان شامل: مادر، پدر، بردار خودم و همسر و خود همسر و یکی‌ از خاله هام که مثل خواهر بزرگترم هست) برای همینه که معمولا حرف دلم رو بهشون نمیگم، یا اینکه تا یه چیزی میگم یا کاری می‌کنم که احساس می‌کنم که ناراحت شدن، خودم چند برابر ناراحت میشم و بعضا هم بارونی‌ میشم.

از فیلم ترسناک نمیترسم اما نگاه هم نمیکنم، چون احساس می‌کنم که فیلم ترسناک بیخودی روحم رو در تسخیر خودش میگیره و باعث ضعف اعصاب می‌شه، من فیلم میبینم که روحم شاد بشه نه ناراحت.

دیگه عرض شود که.... نه دیگه عرضی نیست، من به خدا از چیزی نمیترسم، من فقط از بعضی‌ چیزا بدم میاد و دوری می‌کنم چون تو روحیم اثر منفی‌ دارن، حالا شاید بعدا اونا رو نوشتم.

پی نوشت: مرسی‌ از همه دوستان مجازی که گردن دارد منو تحمل کردن، و برام کامنت‌های همدردی،... گذاشتن، و عذر می‌خوام از همشون اگه تو این مدت براشون کامنت نذاشتم یا خیلی‌ کوتاه بوده. البته گردنم هنوز خوب نیست اما خوب خیلی‌ بهتره. چیکار کنم دیگه وقتی‌ از ۲۴ ساعت ۱۴-۱۶ ساعت پای کامپیوتر بشینیم همین می‌شه دیگه.

یه بازی دیگه هم دعوت دارم، که ایشالا به زودی اجابت می‌کنم.

این بازی‌‌ها نمیذارن من پست‌های عادی خودم رو بنویسم.

شما هم بيان بازي

گردن درد

به علت گردن درد شديد نويسنده چند روزي اين وبلاگ پست ندارد

اولين ها

امید منو دعوت کرده که از اولینهای زندگیم بنویسم، والا برای من همیشه کیفیت مهم بوده نه کمیت یعنی‌ منظورم اینه که بیشتر از اینکه اولین‌ها یادم بمونه، مهمترین‌ها یادم میمونه. خوب آخه همیشه اولین‌ها مهمترین ها، یا به عبارتی‌ خاطره برانگیز‌ترین‌ها نیستن (حالا چه خاطره خوب چه خاطره بد)

ولی‌ با این حال سعیمو می‌کنم که یه چیزایی‌ بنویسم

اولین روز مدرسه: روز خاصی‌ نبود، چون مامان من معلم بود و من قبل از اون بار‌ها و بار‌ها محیط مدرسه رو دیده بودم، حس خاصی‌ نداشتم

اولین معلم: مثل همه یادمه، البته من همهٔ معلم‌ها رو یادمه، یه خانمی بود به اسم نظر بختیاری که کمی‌ لهجه داشت و به نظر من اصلا برای کلاس اول مناسب نبود. shame on youنمیگم بدم میومد ازش ولی‌ عاشقشم نبودم. عاشق معلم کلاس دومم بودم اسمش امير زرگر بود.قلب

اولین جایزه: والا یادم نمیاد، اینقدر جایزه گرفتم تو بچگیم که اصلا یادم نیست اولینش کدوم بود.یول

اولین تنبیه والدین: خوب هر بچه یی تنبیه می‌شه، مگه می‌شه که نشه؟ ولی‌ یکیشو خوب یادمه اون لحظه خیلی‌ بهم سخت گذشت تو یادم مونده ولی‌ از دلم رفته.

اولین تنبیه مدرسه: چه حرفا، منو تنبیه؟ اصلا امکان نداشت، نه اینکه چون من خیلی‌ دختر خوبی‌ بودم، نه! چون مامان من با همهٔ معلم‌های من دوست بود، و من همیشه مجبور بودم طوری رفتار کنم که آبروی مامانم حفظ بشه و البته معلم‌ها هم خیلی‌ رعایت مامانمو میکردن و به من چیزی نمیگفتن. نیشخند

اولین دوست پسر: استغفرلله، ببین چه چیزایی‌ از ادم می‌پرسن تو رو خدا. سوال بعدی لطفا

اولین تصادف: ها ها ها، تاریخی،قهقهه ۲ حرکت در ۱ روز. تازه گواهینامه گرفته بودم. بابام هم تازه یه پژو ۴۰۵ البالويی گرفته بود، یه بار موقع داخل شدن به حیاط اینه کمک رو شکوندم عصرش هم موقع بیرون اومدن از حیاط سمت راننده رو نقاشی‌ کوبیسم کردم،اوه برا همینه که معمولا وظیفهٔ خطیر پارکینگ رو به دیگران میسپرمنیشخند

اولین کتک کاری: باز سوال‌های عجیب و غریب، بابا من و کتک کاری آخه؟ درگیری لفظی داشتم، ولی‌ اولینشو یادم نمیاد. یادم نمیاد از کی‌ فهمیدم که می‌تونم وارد جنگ‌های تن به تن بشم. ولی‌ تو دانشگاه یه جنگ سرد داشتم که هیچ وقت یادم نمیره!عصبانی

اولین سفر خارجی‌: نه امید جان من اصلا دوبی‌ نرفتم تا حالا، ترکیه و بلغارستان بود با خانواده وقتی‌ که کلاس اول دبستان رو تموم کردم

اولین دیدار حضرت دوست: سعادت نداشتم تا حالا

اینا رو هم خودم اضافه می‌کنم

اولین دوست صمیمی‌: اسمش آنا هست، از قبل از دبستان با هم دوست بودیم، هنوزم که هنوزه با هم دوستیم. مامانامون هم از بچگی‌ با هم دوستن، قراره دخترامونم با هم دوست باشن.

اولين تقلب اساسي: كلاس پنجم امتحان انشا ثلث سوم ،البته هيچ كس نفهيد ها همه گذاشتن به حساب استعداد بي حد و حصر من . من يه متن طولاني با يه شعر بلند بالا با كلي ايه و حديث در باره شان معلم رو از روي كتاب ادبيات دوم دبيرستان رو نويسي كرده بودم و وقتي سر امتحان گفتن كاغذ پيش نويس از خودتون منم همون رو از كيفم در اوردم و حالا رو نويسي نكن پس كي بكن! (تقلب در حد تيم ملي ، طوريكه تو حوزه تصحيح اوراق انشام دست به دست همه گشته و معلم ها از روش يادداشت برداشتن)

اولين جعل امضا: كلاس سوم دبستان امضاي بابام رو خيلي ناشيانه جعل كردم طوريكه مجبور شدم هم نمره رو نشون بدو هم گردنمو براي اين حركت زشتم كج كنم. اخه اينقدر ناشيانه بود كه مطمئن بودم معلمم منو ميكشه. ولي بعدش تو اين كار ماهر شدم. الان هر امضايي رو ميتونم جعل كنم

اولین سفر دونفره من و همسرم: یزد، چقدر هم سخت گذشت، آخه تا رسیدیم من سرما خوردم، البته شانس آوردیم که قبلش یزد رو دیده بودیم وگرنه دلمون میسوخت.

اولین روزی که برای ۴ سال تحصیل از خانوادم جدا شدم و رفتم تهران: اه اه اه، ۲۴ ساعت گریه کردم،گریه باورم نمی‌شد که اینقدر وابسته باشم، روز خود شناسی‌ بود. هنوزم وقتی‌ می‌خوام برای یه مدت طولانی‌ خدافظی‌ کنم هوا بارونی‌ می‌شه.گریه

اولین دیدارهدفمند با شوهرم: قلبیه قراره ۴ نفره برای افطار که در نهایت بدجنسی دوستان تنظیم شده بود.  عصبانی

خوب کلا اولین و آخرین خیلی‌ هست تو زندگی‌، ولی‌ من الان چیز دیگه‌ای به ذهنم نمیرسه، شما بپرسین من جواب بدم.

خوب شما هم اگه دوست داریم در این بازی‌ شرکت کنین، من از طرف خودم و امید دعوت می‌کنم


دیالوگ ایرانی‌


یکی‌ از دوستانم قبلا از ماجراهایی که با هلندی‌ها داشته نوشته بود، حالا من می‌خوام از این ور دنیا از ماجراهایی که با ایرانی‌‌های اینجا داشتم بنویسم.
اینم اضافه کنم، که اینجا پر از ایرانی‌ هست. یعنی‌ ۵۰% دانشجوهای دکترا، ۹۰% دانشجوهای فوق و ۴۰%دانشجوهای لیسانس ایرانی‌ هستن.


1-پارسال همین موقع ها، یکم زودتر، آقای همسر می‌خواست امتحان آیلتس بده. ما بین کلاسا یکی‌ از هموطنا رو میبینه.
همسر: آقا این امتحانش چه جوریاست؟
هموطن: خیلی‌ اسون از تافل به مراتب اسون تره. فقط حواست باشه که رایتینگشو نباید با مداد بنویسی‌ ها.shame on you باید با خودکار بنویسی‌، خودکار آبی!!!! اگه با مداد بنویسی‌ ازت نمره کم می‌شه.
همسر: خوب اگه اشتباه نوشتم چی‌؟
هموطن: باید حواستو جمع کنی‌ دیگه، اگرم یه چیزی رو اشتباه نوشتی، خط خطی‌ نکنی‌ ها، یه خط ظریف و باریک روش بکش چون باید بدونن تو قبلش چه کلمه یی نوشته بودی، وگرنه نمره کم می‌کنه!!!!
آقای همسر اومد برای من تعریف کرد، منم تعجب شدم و به فکر فرو رفتم سوالکه آخه مگه می‌شه؟
بعد از ۲ ماه فهمیدیم که این آقای هموطن اصلا تا حالا تو عمرش امتحان آیلتس نداده.

2-ما یه مدتی‌ دنبالش بودیم که خونمونو با یه خونه کوچک تر عوض کنیم. دوتا‌ دیگه از دوستامون هم که اتفاقا اونا هم مثل ما زوج هستن، میخواستن همینکارو بکنن. قرار شد اگه ما یه خونه کوچک پیدا کردیم، اونا بیان جای ما. برای همین چند بار من و اون خانوم هموطن با هم رفتیم دفتر اون شرکتی که ما ازش خونه اجاره کردیم تا ببینیم مورد مناسبی برای ما دارن یا نه. این مکالمه بار آخر اتفاق افتاده
هموطن: ببین میم جون من می‌خوام که اگه خونه شما رو به من نداد به اسم "ا" اجاره کنم
من: "ا" ؟؟؟؟تعجبتعجب
هموطن: آره، آخه داره میاد اینجا که درس بخونه.یول
من: ( در حالیکه یه عالم علامت سوال بالای سرم سبز شدهسوال) راست میگی‌؟ ا؟ چی‌ بخونه؟
هموطن: رشتهٔ "ت"* ، از این رشته‌هایی‌ نیست که ایرانی‌‌ها می‌رن ميخونن ها shame on you
من: تعجب(تو دلم) حالا من افغاني ولي ببخشین شما که خواهر "ا" هستی مثلا کجایی هستی؟نگران
بعدا فهمیدیم اگه ایرانی‌‌ها نمیرن "ت" بخونن، چون این رشته توسط پاکستانی‌‌ها اشغال شده!

3-سر کلاس نشستیم، استاد محترم داره شروع می‌کنه به درس دادن، یهو میبینم که ۳تا شیر مثلثی کوچک** میفته تو کیفم.
من: اینا چیه؟
هموطن: شیرن
من: خوب می‌خوام چیکار؟سوال
هموطن: بخور
من: (تو دلم) آخه این ۶۰ سی‌ سی‌ شیر کجای دل منو میگیره که تو میری از روی ترولی قهوه بر میداری؟ آخه چرا اینکارا رو می‌کنین؟ چرا آبرو برای ما نمیذارین؟

4-سر کلاس، وقتی‌ استاد رنگ تفریح (برک) میده، یه ظرف کوچک پلاستیکی‌ از تو
کیفم در میارم که توش هله هوله ریختم و قراره که نهارم باشه. کنارم هم یکی‌
از هموطنان عزیز نشسته.
هموطن: (بدون هیچ مقدمه) این ظرفا خیلی‌ گرونن! از اینجا خریدی یا از ایران آوردی؟
من: تعجب(تودلم) یعنی‌ به من نمیاد که ظرف گرون داشته باشم؟ناراحت در حالیکه این ظرف اصلا گرون نیست! آخه آدم اینقدر ندید بدید؟

5-صبح زود تازه سوار اتوبوس شدیم که بریم دانشگاه، همون هموطن بالايی هم تو اتوبوس کنار من ایستاده***
هموطن: آخر هفته از هوای خوب لذت بردین؟
من: آره هوا خیلی‌ خوب بود
هموطن: کجا رفتین؟
من: هیچ جا خونه بودیم
هموطن: یعنی‌ هیچ‌ خبری نداری که الان تعریف کنی‌؟
من: نه
هموطن: پس تو دیروز تو چت گفتی‌ که کار داری و وقت نداری، الان میگی‌ خبری نبود
من: خوب كارای خورده ریز و عقب مونده زیاد داشتم
هموطن: نکنه چرت و پرتای وبلاگ سامان**** رو هم تو مینویسی؟
من: عصبانی(تو دلم) خوب اگه دوست نداری نخون عزیزم، مگه مجبورت کردن؟shame on you


از این به بعد دیگه دیالوگ نیست.

سر کلاس نشستیم، یه دختر ایرانی‌ سمت راستم، یکی‌ دیگه هم سمت چپم هست، کلاس کلی خسته کنندستخمیازه. من و نفر سمت راستی‌ داریم راجع به مسائل خودمون حرف می‌زنیم. نفر سمت چپی‌ هی‌ از من میپرسه که اون یکی‌ چی‌ گفت؟ خوب آخه دختر جان، چیزی که مربوط به شما باشه نگفت، مربوط به مسائل خودمون هست. تا اینکه حوصله خانوم سمت چپی‌ سر میره و به صورت خود جوش شروع می‌کنه جیبای کیف منو میگرده، در این لحظه من اینجوریمتعجبتعجبتعجب

هموطن محترم میاد دم خونمون ( این همون امتحان آیلتسی هست) میگه که اچار پیچ گوشتی دارین؟ منم اون چیزایی‌ که داشتیم رو بهش دادم. وقتی‌ برام پس آورد، گفتم که کارت راه افتاد؟ گفت آره یه دوچرخه بود گویا صاحب نداشت، زینشو باز کردیم گذاشتیم رو دوچرخه خودمون. و من باز به فکر فرو میرم، سوالاز خلقت ایرانی‌ ها!

از این دست مسائل کم نیست، که زیاد هم هست، خیلی‌ زیاد. و ما اینجا هی‌ میبینیم و هی‌ در خود میریزیم و کسی‌ هم جز شما نیست که براش بگیم.

* جهت ناشناس موندن از حرف اول هر كلمه استفاده شده

** اين شير ها براي ريختن تو قهوه است و اينقدر كوچكن كه يدونش هم براي قهوه كمه

*** اينجا هم اگه شلوغ بشه ما تو اتوبوس مي ايستيم. باور كنيين

**** آقاي همسر هستن قلب



خلاقیت ایرانی‌

اول بگم که من چند تا مطلب تو ذهنمه که هی‌ می‌خوام بیام بذارم اینجا، ولی‌ یا اینقدر خسته‌ام که حال ندارم چیزی بنویسم، یا اگه حالشو دارم یه موضوعی مثل امروز پیش میاد، که اون مطالب به تعویق میفتن

امروز داشتم با مامانم تلفنی صحبت می‌کردم، داشتیم راجع به آفت دهان حرف میزدیم، من گفتم که ما سرچ کردیم، به این نتیجه رسیدیم که اونایی که احتمال آفت زدن دارن، نباید از خمیردندون یا دهانشویه که سدیم لوریل سولفات داره استفاده کنن. خلاصه این بحث علمی‌ ادامه پیدا کرد، تا اینکه مامانم گفت که من به پیشنهاد دندونپزشکم "سنسوداین" استفاده می‌کنم، گرون تره ولی‌ خیلی‌ خوبه.

گفتم آره اینجا هم هست، از بقیه خمیر دندون‌ها گرون تره، اونجا چنده؟ گفت که ۳۶۰۰ تومن! خوب بله نسبت به خمیر دندون پونه و داروگر ،... که فوق فوقش ۱۰۰۰ تومن باشه، این گرون حساب می‌شه.

حالا بشنوید خلاقیت ایرانی‌ رو:

مامانم گفت که دختر همسایه روبرویمون ویزیتور این شرکت هست، تعریف کرده که شرکت مدتی ضرر میداده، بعد از کلی‌ پیگیری، دیدن که اي دل غافل. هموطنان عزیز وقتی‌ به فروشگاه هايی مثل شهروند یا رفاه،... مراجعه می‌کنن، این خمیر دندون رو از تو جعبه اش در میارن، میذارن تو جعبه پونه (برای مثل میگم پونه) و زمانی‌ که خریدشون رو میبرن صندوق حساب کن ه، صندوقدر بی‌چاره از همه جا بیخبر بارکد پونه رو وارد می‌کنه، غافل از اینکه توش سنسوداین هست! قهقهه

حالا این شده، که شرکت محترم تو هر فروشگاهی یه ویزیتور کاشته که هم برای محصولش تبلیغ کنه هم مواظب خمیر دندون‌ها باشه.

میدونم که گریه داره، ولی‌ من تا ۱ ساعت داشتم به این قضیه میخندیدم (به خدا خندهٔ من از صد تا گریه بد تره)

باور کنین من اگه صد سال فکر می‌کردم همچین چیزی به ذهنم نمیرسید. شما چطور؟

 

 

گزارش هوا شناسي

والا هم اينكه دلم نيومد دوست داران بارون رو بي خبر بذارم هم اينكه گفتم دردمو با شما تقسيم كنم.
الان كه دارم اينو مينويسم. باران سيل اسا در حال بارش هست. هر قطره اش قد يه گردو هست. باور كنيد راست ميگم! به زودي طعمه سيل ميشيم.

من اون موقع هم كه ايران بودم از اب و هوا شانس نيوردم اينجا هم همينطور!ناراحت
هميشه جمعه ها كه نمي رفتم دانشگاه، هوا علي و توپ و افتابي بوداون وقت وسط هفته كه محكوم بوديم بريم دانشگاه هوا سرد و باروني ميشد. البته تا ايران بودم بارون رو دوست داشتم و هميشه عاشق خيس شدن زير بارون بودم و با چتر ميونه اي نداشتم.

اينجا هم با چتر ميونه اي ندارم ها ولي ديگه با بارون و خيس شدن حال نمي كنم. اخه شما نمي دونين كه چقدر بارون مياد كه!!! اونم چي، همراه با بادهايي كه در تمام جهات در حال وزش هستن. يعني ديگه به خدا قطره هاي بارون هم گيج ميشن ،نمي دونم به چه جهتي بايد بيان پايين!

حالا اينجا هم آخر هفته ها كه ما تو خونه ايم هوا صافه. همچين كه روز هاي كاري شروع ميشن بارون ها هم شروع ميشن!!!! با اين وضعيت هم من 4 روز اينده رو حتما حتما بايد از خونه برم بيرون. اخه ما پياده ميريم دانشگاه گریه


اينم يه عكس كه بتونه وضعيت رو توصيف كنه، البته الان اينجا درخت ها همه لخت و بدون برگ هستن. البته خودم هم عكس گرفتم ولي بارون توش پيدا نيست





اينم عكس خودم كه وضعيت درخت ها رو ببينين

2ساعت بعد نوشت: هوا كاملا صاف شد و براي چند دقيقه هم خورشيد خودنمايي كرد. راست ميگن كه به هواي اينجا نمي شه اعتماد كرد

ببخشين شما؟


امروز یه کار خیلی‌ فوری با استادم داشتم، دیدم که شاید نتونم با ‌ای میل به موقع جواب بگیرم، برای همین تصمیم گرفتم که بهش تلفن کنم. سریع رفتم تو سایت دانشگاه اسمشو آوردم و رفتم توی صفحه مخصوص خودش و اولین شماره‌ای که به چشمم اومد رو گرفتم. یهو صدای یه خانمی از اونور خط اومد که گفت: آنا... (یعنی‌ آنا هستم بفرمایید، که ۲ کلمهٔ آخر به قرینهٔ معنوی حذف شده بود!!) از اونجایی که استاد من یه آقای گنده تو مایه‌های خرس هست (که البته ما بهش لقب خرس مهربون رو دادیم، آخه خیلی‌ مهربونه) و صدای کلفتی‌ هم داره، من اینجوری تعجبشدم بعد در نهایت اعتماد به نفس گفتم که می‌شه من با مایکل حرف بزنم؟ (خودمو آماده کرده بودم که بگه اشتباه گرفتیshame on you‌) که خانوم خیلی‌ مهربون بهم گفت که، ولی‌ مایکل الان خونه نیست، باید به افیسش زنگ بزنی‌!!! من دوباره اینجوریتعجب شدم بعد سریع کامپیوتر رو نگاه کردم دیدم که ‌ای وااااااای من شماره خونشو گرفتم، سریع کلی‌ معذرت خواهی‌ روانه کردم که ببخشید من شماره رو اشتباه گرفتم، شرمنده،....خجالتالان زنگ میزنم به افیسش، اون بنده خدا هم با مهربونی (گویا زن و شوهر هر دو مهربونن، حالا نمیدونم خانومشم خرس هست یا نه؟) گفت که اشکال نداره، بای.

تلفن رو که قطع کردم دیدم این استاد بنده خدای من هر چی‌ شماره تلفن تو زندگیش داشته تو سایت گذاشته.

اینجا ۲ نکته قابل ذکر هست!

۱- اینجا صاحب تلفن تا گوشی رو برمیداره، اسمشو میگه که طرف بدونه با کی‌ داره حرف می‌زنه، اون وقت تو ایران یکی‌ که به خونمون زنگ می‌زنه و با کسی‌ کار داره که خونه نیست، بکشیش خودشو معرفی نمی‌کنه، هي ميگي ببخشين شما؟ هی‌ میگه من دوستشم!! یا اینکه خودم دوباره زنگ میزنم (بعضا می‌رن و دیگه هم زنگ نمیزنن). به قول بابام، خوب معلومه که دوستشی، اگه دشمنش بودی که زنگ نمیزدی. من نمیدونم چرا بعضیا این مدلین، خوب اگه خودتو معرفی‌ کنی‌ چی‌ می‌شه مثلا؟ من که معمولا خودمو معرفی‌ می‌کنم.

۲- تو ایران داشتن شماره موبایل استاد یه چیز خیلی‌ سخت و دست نیافتنی بود، چه برسه به تلفن خونه!!! اونوقت این بنده خدا همه رو تو سایت دانشگاه گذاشته! تازه اي دی اسکایپشم گذاشته که اگه لازم شد باهاش چت کنیم. از اینکه هم زنگ بزنیم خونشون اصلا ناراحت نمیشن.

اینجاست که تفاوت‌های فرهنگی‌ خود نمايی می‌کنن. (من نمیگم که اینا خوبن یا بدن ها!!! من میگم ما با اینا فرق داریم) البته استاد من که خیلی‌ خوبه، من به شدت دوستش میدارم. البته اینم بگم که فنلاندی هست که اینقدر خوبه ها! اگه سوئدی بود. بعید میدونم اینقدر دوست داشتنی میشد.