من آن كوهم جز خورشيد در آغوشم نمي گيرم.


 اين يك مصرع از يه شعر هست كه متاسفانه من نه شاعرشو ميشناسم و نه شعر رو كامل حفظم ، ولي اين شعر رو خيلي دوست دارم. يعني فكر مي كنم كه آدم بايد هميشه اينطوري باشه! 
سعي دارم كه هرچه سريعتر متن كامل شعر رو گير بيارم. به محض اينكه پيدا كنم اينجا مي نويسم.

برچسب‌ها:

شانس هم چيز خوبيه!!!

از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نميرسيد.از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب هاي،، هوي است

هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي در پي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نميكردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلند تر بودم و همه ازم حساب مي بردند.

هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز ميگردم جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد.

اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي!!!

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود ويكي از ورقه هاي بي اسم بود منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم از نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد  اين شد كه هر وقت چيزي از زمين بر مي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر ميكرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام! كسي سوالي نداره؟؟؟؟؟؟؟

سخن اول




سلام من ميم هستم ‌، حدود 26 سال سن دارم و از ديار غربت مي نويسم. دانشجوي كارشناسي ارشد در يكي از كشورهاي سرد دنيا هستم، البته هواش خيلي هم سرد نيست ولي طفلكي مردمش خيلي سردن!
 قبلا هم وبلاگ داشتم ولي اينقدر ننوشتم كه از بين رفت . دوباره بارها و بارها تصميم گرفتم كه يه وبلاگ راه بندازم ولي هر بار اينقدر سرم شلوغ بود كه مي دونستم باز وقت نمي كنم چيزي توش بنويسم و باز از بين ميره. هر چند كلي حرف تو دلم بود كه مي خواستم كه بگم و بنويسم!

حالا فعلا امتحانام تموم شدن و من نسباتا آزاد ترم و ميتونم بنويسم.

 توي اين وبلاگ همه جور چيزي رو ممكنه كه پيدا كنين،چون هيچ موضوع خاصي مد نظرم نيست كه دربارش بنويسم. تصميم دارم كه بعضي وقت ها مطالب جالب يا خنده داري كه با اي- ميل (پست الكترونيكي) به دستم مي رسه رو هم بذارم.

و اما درآخر بايد بگم كه اسم اين وبلاگ همه رو ياد عرفان ميندازه ولي اين وبلاگ اصلا عرفاني نيست ، بلكه صرفا مسايل روزمره زندگي هست. و چرا پله پله تا ملاقات خدا؟ خوب خيلي ساده است ، هر روزي كه از عمر پر خير و بركت ما ميگذره ما يه پله به ملاقات خدا نزديك تر ميشيم. مگه اينطور نيست؟