سفر در زمان

امروز دقیقا ۳ ماه هست که اومدیم مونترال و ۴ امین سال غربت رو شروع  کردیم. 
سفری که ۱۵ ساعت طول کشید و بسیار خسته کننده بود ولی در عین حال هیجان انگیز. سفری در دل زمان. در حالیکه ساعت ۳ نیمه شب پروازمون شروع شد و ۱۵ ساعت هم تو راه بودیم ولی وقتی رسیدیم تازه ساعت ۱۱ صبح بود :)) ۸ ساعت اضافه آوردیم.

اگه بخوام کوتاه و مختصر درباره اینجا بگم٬ اینجا رو خیلی بیشتر از سوئد دوست دارم چون ادمای رنگارنگ اینجا هستن و از هر ملیتی دیده میشه. در عین حال بدون توجه به مذهب٬ سن و رنگ پوست هر کسی میتونه تو کارش پیشرفت کنهو چیزی تو سوئد خیلی کم دیدم.
اینجا اینقدر تنوع فرهنگی و قومیتی و ملیتی داره که مثل سوئد همه اسم ها شکل هم نیست. همه جور اسمی شنیده میشه. همه مدل آدمی دیده میشه.
مردم اینجا خیلی مهربونن. وقتی می بینن تو خیابون داری در و دیوار رو نگاه میکنی و دنبال چیزی میگردی سریع میان بهت کمک میکنن و راهنماییت میکن٬ چیزی که تو سوئد خیلی کم دیدم.

ولی ....
ولی چیزی که اینجا خیلی مهمه مساله کار هست. برای بدست آوردن یه پوزیشن کاری باید سابقه کار کانادایی داشته باشی٬ در عین حال برای داشتن سابقه کار کانادایی باید وارد بازار کار کانادا بشی که خب پر واضح هست که این یه لوپ بی نتیجه است. همین موضوع باعث میشه مهاجرا وقتی میان با مشکل روبرو بشن.
مهاجرا معمولا چیکار میکنن؟ یا میرن درس میخونن تا به جای سابقه کار کانادایی٬ تحصیلات کانادایی داشته باشن. یا اینکه یه دوستی آشنایی کسی رو تو زمینه کاری مورد نظرشون دارن و از رابطه استفاده میکنن. یا از کارهای پایین تر شروع میکنن٬ مثل کار تو فروشگاه و رستوران و ....

ما تو این ۳ ماه چیکار کردیم؟ من و همسرم رو هم دیگه نزدیک به ۱۰۰ تا کار اپلای کردیم که نتیجه نداده هنوز. تو این مدت کلاس فرانسه رفتیم تا بتونیم تو مونترال راحت تر زندگی کنیم. همین.

و همچنان دنبال کار هستیم.

برچسب‌ها: , , ,

برف

پووووووووووف پوووووووووووف چه خاکی گرفته اینجا. دیگه باید یه دستی به سر و گوشش بکشم :)


دیشب اینجا برف اومد. اولین برف امسال. البته هنوز زمستونی نشده هوا. هنوز هم درختا پاییزی هستن. امروز هم چنان آفتابی شد که همه اون برفهایی که دیشب نشسته بود چلیک چلیک آب شدن.

البته سوئد از اینجا پیشی گرفته و دو هفته پیش برف سنگین رو شروع کرده. کارشناسا میگن امسال سردترین هوا رو تو اسکاندیناوی خواهند داشت. خوب شد ما در رفتیم :)))

برچسب‌ها: , , ,

پزشکانی که مدیریت نمیدانند

به نظر شما یه پزشک و منشی اش برای وقت دادن به ۱۵ نفر مریض در یک روز چه سیستمی رو پیاده میکنن؟ به همه از قبل وقت میدن؟ یا همه میرن میشینن تا هر وقت فرصت شد برن تو؟ به نظرتون مدیریت کردن این حداکثر ۱۵ نفر خیلی سخته؟
تا حالا شده بدون وقت قبلی برید دکتر؟

از زمانیکه یادمه تا همین امروز سیستم تعیین وقت ویزیت تو ایران خیلی احمقانه و مسخره بوده و تنها چیزی که توش مهم نیست آیتم زمان هست. یعنی نه دکتر وقت شناس هست. نه مریض به موقع میاد نه منشی به وقت مریض ها اهمیتی میده!!

زن و شوهر پزشکی رو میشناسم که هر دو متخصص پوست هستن. من همیشه پیش خانم دکتر میرم. امروز ناچارا پیش آقای دکتر رفتم.
این خانم و آقای دکتر هر دو سیستم وقت دادنشون عجیب و غریبه.
خانم دکتر میگه: افرادی که دفعه اولشون هست که مراجعه میکنن. صبح ساعت ۷ بیان مطب اسمشون رو رو کاغذ بنویسن ساعت ۸-۸.۵ منشی میاد و اونا رو ما بین افرادی که از قبل پرونده دارن و از قبل (مثلا) وقت گرفتن میفرسته تو. اینطوری بار اول رو از ۷ تا تقریبا ۱۲ مهمون مطب دکتر هستین. از دفعات بعد اوضاع بهتر میشه و مریضا میتونن با تلفن وقت بگیرن٬ اینطوری مریض از ۹-۱۱ مهمون مطب دکتر هست. البته این خانم دکتر یه منشی خیلی مهربون داره که اگه بهش زنگ بزنن و بگن نمیتونن  صبح اونجا باشم و سختشونه و .... یه وقت قبلی میده ولی برای روزهای دورتر.

اما آقای دکتر وضعش خیلی جالبتره
اولا که مریض جدید نمیپذیره مگر اینکه در موارد خیلی خاصی خانمش معرفی کنه ( مثل من)
ثانیا آدم هایی هستن که میتونن بدون وقت قبلی مراجعه کنن برای معاینه اما چطوری؟
ساعت ۱ تشریف ببرن مطب یه کاغذ زدن پشت در اسم بنویسن. بعد ساعت ۲ منشی میاد اسما رو منتقل میکنه تو دفتر. ساعت ۳ شاید آقای دکتر بیاد. تازه وقتی میاد ممکنه حال نکنه بلافاصله مریض ببینه چون لابد گرمشه٬ گرسنشه٬ چای میخواد و...
بعدش هم که شروع میکنه به مریض دیدن. مریضی که بهش ساعت ۳ وقت داده شده باید بشینه منتظر تا منشی های خنگ و بی تدبیرش مریض های بدون وقت قبلی رو بفرستن تو. وقتی مریض ها میبینن منشی خر تو خر میفرسته تو دیگه وقت نمیگیرن و این میشه که ۳ تا مریض با وقت قبلی هست و ۸ تا مریض بدون وقت قبلی!!!! و این وسطه به ضرر اون کسی میشه که همت کرده زنگ زده و وقت گرفته.
اگر فرض کنیم هر مریض بین ۱۲-۱۵ دقیقه وقت معاینه داره و دکتر بین ساعت ۳-۷ تو مطب هست. واقعا مدیریت کردن این تعداد مریض اینقدر سخته که مثل عصر حجر مریضا میان رو کاغذ اسم مینویسن؟
مضافا اینکه منشی آقای دکتر بر خلاف منشی خانم دکتر اصلا مهربون نیست و خیلی هم پاچه میگره و اصلا نمیشه چیزی بهش گفت. نتیجه این میشه که ما امروز ساعت ۱ رفتیم ساعت ۶ موفق شدیم بریم  پیش دکتر جون.
تاااازه تو اون مطب ۳ تا دکتر بود که یکیش قرار بود ساعت ۴ بیاد که ساعت ۵.۵ اومد :))) تازه مریضای اون هم از ۱ اومده بودن. واقعا مسخره است.
یعنی وقت مریض پشیزی برای دکتر و منشی ارزش نداره. اصلا مریض به درک. اون منشی بیچاره چرا از ۲ باید بیاد مطب که دکتر تازه ساعت ۳ یا ۴ بخواد بیاد؟

تازه بدتر از همه اینا مریضای دکتر ماندگار بودن که مطبش تو همون ساختمون بود و امروز چون عمل داشت اصلا نیومد مطب و همه مریضا با اون قلب داغونشون برگشتن خونه 

شاید این سیستم تو ایران هیچ وقت به حد عالی نرسه ولی میتونه خیلی بهتر از این باشه.

من تصمیم گرفتم دفعه بعد که میرم پیش آقای دکتر خیلی جدی بهش تذکر بدم و بهش بگم این روش عهد دقیانوسی رو عوضش کنه. به نظرتون جواب میده؟ یا با اردنگی پرت میشم بیرون؟

حضور نامحسوس

طی چند ماه گذشته من متوجه شدم که عده ای تو وبلاگم حضور نامحسوس دارن و خودم هم بین دوستای آقای همسر حضور نامحسوس دارم :))

دیروز آقای همسر و دوستاش جلسه پرزنت تز داشتن و هر کس یا هر گروهی نیم ساعت وقت داشت برای پرزنت و همه گروه ها تو یه روز پرزنت کردن. تو زمان تنفس من چند تا از دوستای غیر ایرانی آقای همسر رو ملاقات کردم و همه شون بهم گفتن که ما درباره شما خیلی شنیده بودیم ولی تا حالا ندیده بودیمت. ضمن تشکر از آقای همسر که همیشه یاد و خاطره منو توی جمع حفظ میکنه٬ فمیدم که همیشه حضور نا محسوس داشتم.
مساله جالب دیگه اینه که هر کدومشون ما رو دیدن گفتن خب میرین کانادا؟ تقریبا الان همه میدونن دیگه حتی کساییکه ما اصلا فکرشم نمیکردیم که بدونن!!

تو این چند وقته هر کس رو که مدت ها بود ازش بی خبر بودم٬ دیدم یا باهاش چت کردم ازم پرسید که کارای کاناداتون چی شد؟ و من متعجب نگاهش کردم که تو از کجا میدونی؟ یکیشون گفت از وبلاگت خوندم و مطمئنم بقیه هم از وبلاگم خوندن. ولی جالبیش اینه که آدرس وبلاگم رو به دوستام ندادم هیچ وقت. این آی دی گوگلم رو هم به دوستای حقیقی ام ندادم و مخصوص مجازی هاست. تنها کاری که من کردم این بوده که یه بار لینک یکی از پست هام رو بر ای ۲۰ دقیقه زیر یه مطلبی تو فیسبوک کامنت گداشتم و بعدش هم دیلیتش کردم.
فکر میکنم تو همون ۲۰ دقیقه دوستای نامحسوس آدرس رو پیدا کردن

خب با توجه به اینکه من همه چیز رو تو وبلاگم نوشتم اصلا ناراحت نیستم که بقیه دوستانم هم بدونن صرفا برام جالبه که این همه انسان نامحسوس دور و برم هست.
دوستان عزیزم خب یه ردپایی نشونه ای چیزی از خودتون تو وبلاگ بذارید که من بدونم :))

و برای اطلاع همه محسوس ها و نامحسوس ها بگم که ویزامون رو گرفتیم و باید بریم برای لندیگ. بقیه اش رو هم بعدا که انجام شد میگم :)

بازارگرمی به سبک ایرانی

این شنبه که میاد پرواز همای به همراه گروه مستان تو گوتنبرگ کنسرت دارن. بلیط های این کنسرت رو ۲ تا مغازه میفروشن. یکی جایی به اسم ویدئو رضا و یکی هم یه فرش فروشی که بلیط های دانشجویی رو میفروشه.
من امروز برای خریدن بلیط رفتم اون فرش فروشی.
به آقای فروشنده گفتم بلیط کنسرت میخوام و... ازم سوال کرد که چندتا؟ منم جواب دادم اول قیمتشو بهم بگین تا من از دوستام بپرسم.
بهم گفت: آخه صبح یه نفر زنگ زده تعدادی رو رزرو کرده میخوام که برای اونا هم چیزی بمونه. جون بلیط ها دیگه آخرشه.
بعد از پرسیدن قیمت و تماس با دوستان و مشخص شدن تعداد٬ موقعی که میخواستم پول رو بدم آقای فروشنده ۳ دسته بلیط (هر دسته مال یه ردیف بود) که هر دسته شامل حداقل ۲۰ تا بلیط میشد از تو کیفش درآورد. از این ۳ بسته فقط یکیش بود که رو به اتمام بود. اون دو دسته دیگه دست نخورده بودن.
حالا من نمیدونم برای اینکه منو تشویق کنی بلیط بخرم چرا باید بگی بلیط ها داره تموم میشه و آخرشه و میخوام برای اونا هم بمونه و.... من که دارم میبینم تو حداقل ۴۵ تا بلیط داری (فقط تو بخش دانشجویی) پس چرا اینطوری میگی؟
حداقل اون ۲ تا بسته دست نخورده رو از تو کیفت در نیار. خب ضایع است من میبینم :))