از بدو تولد موفق بودم، وگرنه پام به اين دنيا نميرسيد.از همون اول كم نياوردم، با ضربه دكتر چنان گريه اي كردم كه فهميد جواب هاي،، هوي است

هيچ وقت نگذاشتم هيچ چيز شكستم بدهد، پي در پي شير ميخوردم و به درد دلم توجه نميكردم!

اين شد كه وقتي رفتم مدرسه از همه هم سن و سالهاي خودم بلند تر بودم و همه ازم حساب مي بردند.

هيچ وقت درس نخوندم، هر وقت نوبت من شد كه برم پاي تخته زنگ مي خورد. هر صفحه اي از كتاب را كه باز ميگردم جواب سوالي بود كه معلمم از من مي پرسيد.

اين بود كه سال سوم، چهارم دبيرستان كه بودم، معلمم كه من را نابغه مي دانست منو فرستاد المپياد رياضي!!!

تو المپياد مدال طلا بردم! آخه ورق من گم شده بود ويكي از ورقه هاي بي اسم بود منم گفتم اسممو يادم رفت بنويسم بدون كنكور وارد دانشگاه شدم هنوز يك ترم از نگذشته بود كه توي راهروي دانشگاه يه دسته عينك پيدا كردم، اومدم بشكنمش كه خانمي سراسيمه خودش را به من رسوند و از اين كه دسته عينكش رو پيدا كرده بودم حسابي تشكر كرد و گفت: نيازي به صاف كردنش نيست زحمت نكشيد  اين شد كه هر وقت چيزي از زمين بر مي داشتم، يهو جلوم سبز ميشد و از اين كه گمشده اش را پيدا كرده بودم حسابي تشكر ميكرد. بعدا توي دانشگاه پيچيد دختر رئيس دانشگاه، عاشق ناجي اش شده، تازه فهميدم كه اون دختر كيه و اون ناجي كيه!

يك روز كه براي روز معلم براي يكي از استادام گل برده بودم يكي از بچه ها دسته گلم رو از پنجره شوت كرد بيرون، منم سرك كشيدم ببينم كجاست كه ديدم افتاده تو بغل اون دختره! خلاصه اين شد ماجري خواستگاري ما و الان هم استاد شمام! كسي سوالي نداره؟؟؟؟؟؟؟