پيش نوشت: من روز دوشنبه به مقصد ايران پرواز كردم. اينهايي كه ميخونيد رو تو هواپيما نوشتم. بقيش رو هم به زودي ميذارم
غلط هاي املايي اين متن تصحيح شده
الان من تو هواپيما هستم رو يه صندلي كنار پنجره. خانومي كه كنارم نشسته خوشبختانه خيلي آروم هست. از اسلو اومده و تو صف هم پشت سر ما بود.
خوشبختانه اضافه بار نداشتم كه 600 گرم هم كم داشتم. هر بار كه ميخوايم بريم ايران آقاي همسر هي به آدم استرس ميده. ديوونه ميكنه آدم رو. ولي خوشبختانه همه چيز خوب بود. هم تو صف خيلي معطل نشديم هم اينكه جام خوبه. ميخواستم به خانومه بگم كنار پنجره بده بهم. منتها يادم رفت. طبق معمول كه حرفام يادم ميره. اما خوب امروز تو بغل خدا بودم صندليم يكي از رديف هاي دو تايي بود. كه خوشبختانه هيچ كس هم كنارم نبود. منتها اين خانومه سر جاي قبليش معذب بود و اومد پيش من بشينه منم از فرصت استفاده كردم و پريدم پيش پنجره. منتها تو اين جا به جايي سر هدفونم گم شد. من كمي غمگين شدم. به خانومه گفتم وقتي چراغ كمربند خاموش شد. لطفا بلند بشيم من يكم بگردم. اينكارو هم كرديم اما پيدا نشد كه نشد. ديگه بي خيالش شدم و نشستم سر جام كه يه اقاي جواني از پشت سر برام پيداش كرد.
در حال حاضر بوي غذا خيلي حال به هم زن هست. نميدونم چي ميخوان بهمون بدن. گرسنه كه هستم منتها بوش اصلا جذاب نيست.
الان هم خلبان داره حرف ميزنه . آب و هوا رو توضيح ميده و مسير رو. ميگه ساعت 9 ميرسيم. اب و هواي تهران هم ابري هست. اوه ماي گاد انگليسي اقاي خلبان در حد پري اينتر مديت هست. تا حالا نديدم كه خلبان اين مدلي حرف بزنه. اوه شت.بسه بابا بي خيال.
غذا هم اومد من ميرم دوباره ميام.
بعد از غذا هم كه طبق معمول چاي ميارن ميدن. من نميدونم اينا چه اصراري دادن تند تند همه رو بدن ما بخوريم؟ البته جداي من كه معمولا فقط غذاي اصلي رو ميخورم و حواشي غذا رو نميخورم. بقيه ماشالا هزار ماشالا تمام موجودي خوردني توي سيني رو ميخورن. چايي بعدشم ميخورن. اگه بازم بدن حتما ميخورن.
حالا موچودي تو سيني چي هست؟ معمولا يه غذاي گرم كه يا مرغي هست يا گوشتي!!!! (امروز ميتونستيم بين خوراك فيله مرغ با سبزيجات و چلو كباب يكي رو انتخاب كنيم كه من مرغ رو انتخاب كردم) ديگه عرض شود كه يه ظرف كوچولو سالا د هست با زيتون و خيارشور. يه نوشيدني. يه ماست كوچيك. يه شيريني خامه اي كه با چايي بعد از غذا خورده بشه. اون شيريني كه منو كشته. قيافشم حتي منو آزار ميده چه برسه به خوردنش. منتها ملت با اشتهاي هر چه تمام تر ميخورن.
"چند سال پيش ها يه شركت هواپيمايي تو امريكا با حذف كردن تنها يه زيتون از منوي غذايي تونسته از ورشكستگي جلو گيري كنه. اونوقت اينا با اينكه ورشكسته خدايي هستن بازم سفره هفت رنگ برا مردم پهن ميكنن."
پروازاي ايران خدايي همه جوك و خنده هستن. از اولش بگم. تا رسيديم فرودگاه ديدم يه اتوبوس از اسلو رسيد (آخه نروژي ها هم بايد بيان با پرواز ما برن ايران) خلاصه به آقاي همسر گفتم اوه اوه تا اينا نرفتن صف رو دراز كنن بدو خودمون رو برسونيم به صف. شايد تنها يكي دو تا شون از من جلو افتادن. تا تو صف جا گير شديم ديدم كه يه جفت چشم داره دنبال شكار ميگرده. فهميدم كه ميخواد وسيله قالب كنه. اخه ماشالا ماشالا ايراني ها اينقدر ساك و چمدون دارن كه واويلاست. زود اومد سراغم و گفت كه خانوم شما بار كم دارين. منم گفتم ما فقط يكيمون مسافره. بار كم نداريم. اونم يه نگاه انداخت و گفت بارتون همينه؟ اينكه خيلي كمه. (من يه چمدون بزرگ داشتم و يه ساك دستي و لپتاپ) به من گفت كه ميشه برا من يه 2 بسته پوشك بيارين؟ من اولش نفميدم چي گفت. دوباره كه تكرار كرد كلي رفتم رو مود تعجب و بهش گفتم كه من اين ساكمو ميخوام تو دست بيارم و نميتونم برا شما پوشك بيارم.
به قول آقاي همسر مگه ايران پوشك نيست؟ لابد اينا از اونايين كه بچشون به پوشك هاي ايراني حساسيت داره. اوه مامانم اينا. خلاصه كه بگم همه رفتن بارشون رو دادن و تمام، اين خانواده پوشك زاده هنوز دم كانتر علاف بودن. نه فقط به خاطر پوشك ها. نه. بلكه به خاطر يه خروار چمدون و ساكي كه داشتن و تمومي نداشت.
بعد هم كه رفتيم تو صف بازرسي بدني. اوه ماي گاد همون موقع بود كه اختراع شد. ملت هر كدوم 4-5 تا كيسه و ساكي كه درش بسته نشده بود و كار به چسب كاري كشيده بود داشتن. يه خانومي كه اون جلو بود و سوئدي هم بلد نبود و( گويا مهمون بود چون بعدش رفت براي تكس فري) يه شيشه بزرگ با خودش داشت مثل مثلا شيشه بزرگ سس (سس خانواده) نميدونم چي بود. ولي هر چي بود كه اصطلاح اوه ماي گاد رو ميطلبيد. يه آقايي پشت سر من بود كه مهلت نميداد من لباسم رو در بيارم بذارم رو دستگاه. 3 دفعه لباسش رو گداشت تو سبد كه ديد من هنوز وسيله دارم. خوب من يه ژاكت تنم بود و روش كاپشن كه بايد در بياريم بذاريم رو دستگاه. شالم هم بايد در ميوردم. لپتاپ رو هم بايد از تو كيفش در بياريم جدا بذاريم. يه ساك دستي هم داشتم.
بعد تو صف سوار شدن. من تا رسيدم رفتم تو صف شايد تقريبا 10-15 نفر بوديم تو صف. همچين كه خانومه شروع كرد نفر اول رو راه بندازه يهو نميدونم چطور شد كه 25 نفر جلوي من سبز شدن. اي بابا خوب اينكه شما رو صندلي نزديك به صف نشستين كه دليل نميشه آخه.
بعد كه سوار شديم. ملت تو پيدا كردن جاي نشستنشون هم مشكل داشتن. جاي هم ديگه مينشستن. بعضا اينقدر بار دستي دارن كه علاوه بر بالاي سر خودشون بالاي سر ديگران رو هم پر ميكنن. خيلي ها هم از جاشون ناراضين و ننشسته ميخوان جاشونو عوض كنن. خلاصه من دلم نيومداين مكالمات توپ بين مسافرا و مهماندار ها رو رها كنم و اهنگ گوش بدم.
البته هرچي هم كه من بگم باز شنيدن كي بود مانند ديدن.
فعلا حالم خوبه. گريه نميكنم. و كلا آروم هستم. اينا همش نتيجه اون گريه سيري هست كه 2 تا جمعه پيشتر انجام دادم. اگه اين اطرافيان بزارن ادم به موقع خودش رو خالي كنه خيلي خوبه. اگه اون روز گريه نميكردم تا همين الانش بغض داشتم و حالم خراب بود.
الان هم مي خوام يه ذره بخوابم. چون باتري لپتاپ خيلي ياري نخواهد كرد.
الان كه از خواب پاشدم تصميم گرفتم كه مجله هما رو ورق بزنم يه چيزايي ديدم كه دلم نيومد ثبت در تاريخ نشن.
صفحه دومش يه تبليغ هست براي كلينيك دندان پزشكي كه نوشته "همسفر عشق و اصفهان، همقدم دهان و دندان"
The outfit of love and Isfahan, the partner of mouth and teeth
حالا يعني من به اين شعار مزخرف گير ندم؟
بعد يه سري مطلب داره براي دهه فجر و محرم. در مورد تبريز نوشته با اين تيتر" نبود شهر در افاق خوشتر از تبريز". اينو خوندم ياد نباتي افتادم.
بعد در مورد كوير نوشته و آه كه من چقدر دوست دارم كوير رو ببينم. آه
يه تبليغ داره تحت اين عنوان: اخذ مدرك معتبر دانشگاهي. معادل سازي سوابق كاري و مهارت هاي تخصصي شما به مدارك معتبر و قابل استناد دانشگاهي.در 300 رشته دانشگاهي از اروپا و امريكا. هه هه هه نشاني هم هست تهران امير اباد شمالي. اين منو ياد يه چيز خاصي ميندازه شما رو چطور؟
باتري داره تموم ميشه و ما تا 1.5 ساعت ديگه ميرسيم فكر كنم به اسمون ايران خيلي نزديك هستيم شايد هم الان تو اسمون ايران باشيم
غلط هاي املايي اين متن تصحيح شده
الان من تو هواپيما هستم رو يه صندلي كنار پنجره. خانومي كه كنارم نشسته خوشبختانه خيلي آروم هست. از اسلو اومده و تو صف هم پشت سر ما بود.
خوشبختانه اضافه بار نداشتم كه 600 گرم هم كم داشتم. هر بار كه ميخوايم بريم ايران آقاي همسر هي به آدم استرس ميده. ديوونه ميكنه آدم رو. ولي خوشبختانه همه چيز خوب بود. هم تو صف خيلي معطل نشديم هم اينكه جام خوبه. ميخواستم به خانومه بگم كنار پنجره بده بهم. منتها يادم رفت. طبق معمول كه حرفام يادم ميره. اما خوب امروز تو بغل خدا بودم صندليم يكي از رديف هاي دو تايي بود. كه خوشبختانه هيچ كس هم كنارم نبود. منتها اين خانومه سر جاي قبليش معذب بود و اومد پيش من بشينه منم از فرصت استفاده كردم و پريدم پيش پنجره. منتها تو اين جا به جايي سر هدفونم گم شد. من كمي غمگين شدم. به خانومه گفتم وقتي چراغ كمربند خاموش شد. لطفا بلند بشيم من يكم بگردم. اينكارو هم كرديم اما پيدا نشد كه نشد. ديگه بي خيالش شدم و نشستم سر جام كه يه اقاي جواني از پشت سر برام پيداش كرد.
در حال حاضر بوي غذا خيلي حال به هم زن هست. نميدونم چي ميخوان بهمون بدن. گرسنه كه هستم منتها بوش اصلا جذاب نيست.
الان هم خلبان داره حرف ميزنه . آب و هوا رو توضيح ميده و مسير رو. ميگه ساعت 9 ميرسيم. اب و هواي تهران هم ابري هست. اوه ماي گاد انگليسي اقاي خلبان در حد پري اينتر مديت هست. تا حالا نديدم كه خلبان اين مدلي حرف بزنه. اوه شت.بسه بابا بي خيال.
غذا هم اومد من ميرم دوباره ميام.
بعد از غذا هم كه طبق معمول چاي ميارن ميدن. من نميدونم اينا چه اصراري دادن تند تند همه رو بدن ما بخوريم؟ البته جداي من كه معمولا فقط غذاي اصلي رو ميخورم و حواشي غذا رو نميخورم. بقيه ماشالا هزار ماشالا تمام موجودي خوردني توي سيني رو ميخورن. چايي بعدشم ميخورن. اگه بازم بدن حتما ميخورن.
حالا موچودي تو سيني چي هست؟ معمولا يه غذاي گرم كه يا مرغي هست يا گوشتي!!!! (امروز ميتونستيم بين خوراك فيله مرغ با سبزيجات و چلو كباب يكي رو انتخاب كنيم كه من مرغ رو انتخاب كردم) ديگه عرض شود كه يه ظرف كوچولو سالا د هست با زيتون و خيارشور. يه نوشيدني. يه ماست كوچيك. يه شيريني خامه اي كه با چايي بعد از غذا خورده بشه. اون شيريني كه منو كشته. قيافشم حتي منو آزار ميده چه برسه به خوردنش. منتها ملت با اشتهاي هر چه تمام تر ميخورن.
"چند سال پيش ها يه شركت هواپيمايي تو امريكا با حذف كردن تنها يه زيتون از منوي غذايي تونسته از ورشكستگي جلو گيري كنه. اونوقت اينا با اينكه ورشكسته خدايي هستن بازم سفره هفت رنگ برا مردم پهن ميكنن."
پروازاي ايران خدايي همه جوك و خنده هستن. از اولش بگم. تا رسيديم فرودگاه ديدم يه اتوبوس از اسلو رسيد (آخه نروژي ها هم بايد بيان با پرواز ما برن ايران) خلاصه به آقاي همسر گفتم اوه اوه تا اينا نرفتن صف رو دراز كنن بدو خودمون رو برسونيم به صف. شايد تنها يكي دو تا شون از من جلو افتادن. تا تو صف جا گير شديم ديدم كه يه جفت چشم داره دنبال شكار ميگرده. فهميدم كه ميخواد وسيله قالب كنه. اخه ماشالا ماشالا ايراني ها اينقدر ساك و چمدون دارن كه واويلاست. زود اومد سراغم و گفت كه خانوم شما بار كم دارين. منم گفتم ما فقط يكيمون مسافره. بار كم نداريم. اونم يه نگاه انداخت و گفت بارتون همينه؟ اينكه خيلي كمه. (من يه چمدون بزرگ داشتم و يه ساك دستي و لپتاپ) به من گفت كه ميشه برا من يه 2 بسته پوشك بيارين؟ من اولش نفميدم چي گفت. دوباره كه تكرار كرد كلي رفتم رو مود تعجب و بهش گفتم كه من اين ساكمو ميخوام تو دست بيارم و نميتونم برا شما پوشك بيارم.
به قول آقاي همسر مگه ايران پوشك نيست؟ لابد اينا از اونايين كه بچشون به پوشك هاي ايراني حساسيت داره. اوه مامانم اينا. خلاصه كه بگم همه رفتن بارشون رو دادن و تمام، اين خانواده پوشك زاده هنوز دم كانتر علاف بودن. نه فقط به خاطر پوشك ها. نه. بلكه به خاطر يه خروار چمدون و ساكي كه داشتن و تمومي نداشت.
بعد هم كه رفتيم تو صف بازرسي بدني. اوه ماي گاد همون موقع بود كه اختراع شد. ملت هر كدوم 4-5 تا كيسه و ساكي كه درش بسته نشده بود و كار به چسب كاري كشيده بود داشتن. يه خانومي كه اون جلو بود و سوئدي هم بلد نبود و( گويا مهمون بود چون بعدش رفت براي تكس فري) يه شيشه بزرگ با خودش داشت مثل مثلا شيشه بزرگ سس (سس خانواده) نميدونم چي بود. ولي هر چي بود كه اصطلاح اوه ماي گاد رو ميطلبيد. يه آقايي پشت سر من بود كه مهلت نميداد من لباسم رو در بيارم بذارم رو دستگاه. 3 دفعه لباسش رو گداشت تو سبد كه ديد من هنوز وسيله دارم. خوب من يه ژاكت تنم بود و روش كاپشن كه بايد در بياريم بذاريم رو دستگاه. شالم هم بايد در ميوردم. لپتاپ رو هم بايد از تو كيفش در بياريم جدا بذاريم. يه ساك دستي هم داشتم.
بعد تو صف سوار شدن. من تا رسيدم رفتم تو صف شايد تقريبا 10-15 نفر بوديم تو صف. همچين كه خانومه شروع كرد نفر اول رو راه بندازه يهو نميدونم چطور شد كه 25 نفر جلوي من سبز شدن. اي بابا خوب اينكه شما رو صندلي نزديك به صف نشستين كه دليل نميشه آخه.
بعد كه سوار شديم. ملت تو پيدا كردن جاي نشستنشون هم مشكل داشتن. جاي هم ديگه مينشستن. بعضا اينقدر بار دستي دارن كه علاوه بر بالاي سر خودشون بالاي سر ديگران رو هم پر ميكنن. خيلي ها هم از جاشون ناراضين و ننشسته ميخوان جاشونو عوض كنن. خلاصه من دلم نيومداين مكالمات توپ بين مسافرا و مهماندار ها رو رها كنم و اهنگ گوش بدم.
البته هرچي هم كه من بگم باز شنيدن كي بود مانند ديدن.
فعلا حالم خوبه. گريه نميكنم. و كلا آروم هستم. اينا همش نتيجه اون گريه سيري هست كه 2 تا جمعه پيشتر انجام دادم. اگه اين اطرافيان بزارن ادم به موقع خودش رو خالي كنه خيلي خوبه. اگه اون روز گريه نميكردم تا همين الانش بغض داشتم و حالم خراب بود.
الان هم مي خوام يه ذره بخوابم. چون باتري لپتاپ خيلي ياري نخواهد كرد.
الان كه از خواب پاشدم تصميم گرفتم كه مجله هما رو ورق بزنم يه چيزايي ديدم كه دلم نيومد ثبت در تاريخ نشن.
صفحه دومش يه تبليغ هست براي كلينيك دندان پزشكي كه نوشته "همسفر عشق و اصفهان، همقدم دهان و دندان"
The outfit of love and Isfahan, the partner of mouth and teeth
حالا يعني من به اين شعار مزخرف گير ندم؟
بعد يه سري مطلب داره براي دهه فجر و محرم. در مورد تبريز نوشته با اين تيتر" نبود شهر در افاق خوشتر از تبريز". اينو خوندم ياد نباتي افتادم.
بعد در مورد كوير نوشته و آه كه من چقدر دوست دارم كوير رو ببينم. آه
يه تبليغ داره تحت اين عنوان: اخذ مدرك معتبر دانشگاهي. معادل سازي سوابق كاري و مهارت هاي تخصصي شما به مدارك معتبر و قابل استناد دانشگاهي.در 300 رشته دانشگاهي از اروپا و امريكا. هه هه هه نشاني هم هست تهران امير اباد شمالي. اين منو ياد يه چيز خاصي ميندازه شما رو چطور؟
باتري داره تموم ميشه و ما تا 1.5 ساعت ديگه ميرسيم فكر كنم به اسمون ايران خيلي نزديك هستيم شايد هم الان تو اسمون ايران باشيم
دیدگاهها
به وطن خوش اومدی
چیزه اینهمه غلط تایپی چی میتونه باشه دلیلش؟؟؟؟
البته باید بگم این مساله هایی که دیدی زیادم غیر عادی نیست ، پیش میاد و اینا ...
من یکی از زیتونم نمیتونم رد بشم ، اگه یه هواپیما زیتون نداشته باشه من سوارشم نمیشم ، موقع خرید بلیط حضور زیتون چک میشه اصولا
به به رسیدن به خیر... سفر خوبی داشته باشین و اینها. طفلک آقای همسر...ولی من که خیلی خوراکی های ایران ایر رو دوست دارم.
ارسال یک نظر