خوب گویا بازار بازیهای وبلاگی داغه.

و اما بازی این دفعه به نظر میاد که ترسناک باشه، اما گول نخورین فقط ظاهرش اینجوریه.

خواسته شده تا در مورد بزرگترین ترس‌های زندگیم بنویسم.‌ ای بابا چه سوال‌های سختی‌ از آدم میپرسین شما آخه.

والا من هرچی‌ فکر کردم دیدم، خوب آخه من از چیزی نمیترسم، باید اعتراف کنم که کلا سر نترسی دارم ولی‌ خوب خدا رو شکر تا حالا اتفاق بدی برام نیفتاده، البته هرچند نمیترسم اما خیلی‌ محتاط هستم.

ولی‌ خوب حالا کمی‌ به مغز محترم خود فشار میاریم تا ببینیم که آیا واقعا ما از چه چیزی میترسیم، آیا!!!!

خوب در زمینه حیوانات و جک و جونور کلا من از این سگ بزرگا میترسم، ولی‌ این کوچولو موچولو‌ها رو دوست دارم، از مار میترسم همچنین از مارمولک، آخه خیلی‌ گوشتی و بد قیافه است سبز و حالا تصور کنین من تمام دوران قبل از دانشگاهمو با مارمولک‌ها زندگی‌ مسالمت آمیز داشتم.

از رانندگی‌‌های بد میترسم، مثلا از لایی کشیدن و ویراژ دادن،... تا حالا تصادف بد نداشتم ها، کسی‌ هم خدا رو شکر تو خونوادمون نداشته، ولی‌ خوب ترس دیگه، چیکارش کنم.

عرض شود که از رانندگی راننده اتوبوس‌های ایران هم میترسم، اتوبوس واحد رو میگم ها. یعنی‌ تو ایران هر جا که اتوبوس در حال حرکت میبینم بلافاصله پناه میگیرم، البته این پیشینه داره، یه بار تو یکی‌ از خیابون‌های تهران یه راننده اتوبوس داشت من و مادرم رو به دیدار ملکوت نائل میکرد (خدا نکنه دور از جونمون)

از كارايي كه مردم ايران تو چهارشنبه سوري ميكنن ميترسم منظورم ترقه و نارنجك ... است

یه چیز مسخره هم هست، اونم اینکه یه مدتی حدود ۳-۴ سال پیش از اینکه از روی جوی‌های خیابون رد بشم یا بپرم، میترسیدم، نمیدونم چرا اینجوری شده بودم، حتما حتما باید از رو پل رد میشدم، تازه به استحکام پل هم  بعضی‌ وقتا شک می‌کردم. اما خوب یه روز به خودم گفتم، مسخره کردی؟ تو قبلا اینجوری نبودی،....( به خودم نهیب زدم) و بعد از اون سعی‌ کردم که این ترس رو بریزم دور و ریختم دیگه.

از تاریکی‌، از چاقو، از لغاتی چون روح، جن،... از حیوانات، از تنهایی در شب، از اتش، از مردن، از مرگ،.... نمیترسم.

یه ترس روحی‌ هم دارم، اونم اینه که همیشه میترسم کاری که می‌کنم، یا حرفی‌ که میزنم یکی‌ از عزیزانم رو ناراحت کنه (عزیزان شامل: مادر، پدر، بردار خودم و همسر و خود همسر و یکی‌ از خاله هام که مثل خواهر بزرگترم هست) برای همینه که معمولا حرف دلم رو بهشون نمیگم، یا اینکه تا یه چیزی میگم یا کاری می‌کنم که احساس می‌کنم که ناراحت شدن، خودم چند برابر ناراحت میشم و بعضا هم بارونی‌ میشم.

از فیلم ترسناک نمیترسم اما نگاه هم نمیکنم، چون احساس می‌کنم که فیلم ترسناک بیخودی روحم رو در تسخیر خودش میگیره و باعث ضعف اعصاب می‌شه، من فیلم میبینم که روحم شاد بشه نه ناراحت.

دیگه عرض شود که.... نه دیگه عرضی نیست، من به خدا از چیزی نمیترسم، من فقط از بعضی‌ چیزا بدم میاد و دوری می‌کنم چون تو روحیم اثر منفی‌ دارن، حالا شاید بعدا اونا رو نوشتم.

پی نوشت: مرسی‌ از همه دوستان مجازی که گردن دارد منو تحمل کردن، و برام کامنت‌های همدردی،... گذاشتن، و عذر می‌خوام از همشون اگه تو این مدت براشون کامنت نذاشتم یا خیلی‌ کوتاه بوده. البته گردنم هنوز خوب نیست اما خوب خیلی‌ بهتره. چیکار کنم دیگه وقتی‌ از ۲۴ ساعت ۱۴-۱۶ ساعت پای کامپیوتر بشینیم همین می‌شه دیگه.

یه بازی دیگه هم دعوت دارم، که ایشالا به زودی اجابت می‌کنم.

این بازی‌‌ها نمیذارن من پست‌های عادی خودم رو بنویسم.

شما هم بيان بازي