خوب میریم که بقیشو ادامه بدیم. این اخلاق آدمیزاد
که تا شروع میکنه به حرف زدن، یهو همه چیز یادش میره خیلی بده به خدا.
من اینقدر حرف برا گفتن داشتم که نمیدونین. حالا که میخوام این پستها رو
بنویسم، نمیدونم چرا همش از ذهنم پاک شده.
جایزهٔ نوبل رو که همتون میشناسین، از اینجا اومده، شخصی به اسم الفرد
نوبل این جایزه رو راه انداخته که تو ۶ زمینه اهدا میشه. شیمی (خواهش
میکنم که تشویقم نکنین، من دیگه از شیمی اومدم بیرون. فکر نمیکنم که
دیگه بتونم این جایزه رو براتون به ارمغان بیارم )، فیزیک، اقتصاد،
ادبیات*،دارو و صلح. البته جالبه که بدونین جایزهٔ صلح نوبل رو تو نروژ
میدن. حالا چرا؟ والا من نمیدونم.
هر سال تقریبا همین موقع ها، تو یه سالن بزرگ تو استكهلم این برنامه
برگزار میشه، که من ۲ ساله پیشش رو از تلویزیون دیدم. اینجا دانشجوها
میتونن ثبت نام کنن و بلیط بخرن و برن از نزدیک ببینن، اما ۲ سال پیش یه
دانشجوی ایرانی رو که اینجا فوق لیسانس میخوند رو خودشون دعوت کردن. و
کسانی که دعوت میشن باید از این لباسهای خیلی رسمی بپوشن و حسابی تیپ
بزنن.
اینجا هست که خاندان سلطنتی خودی نشون میدن و تمام مراسم رو اینا
میچرخه(اینو گفتم به خاطره شادونه). اولش که همه سر جاشون نشستن و موزیک
میزنن و برندهها رو معرفی میکنن. بعدش که میرن برای شام، اونوقت همه
قاطی پاتی میشن. یعنی شاه میره پیش خانم برندهٔ یه جایزه میشینه. ملکه
میره پیش یکی دیگه میشینه،... (منظورم اینه که خانومها و آقایون با هم
جا عوضی میکنن)ای وای نمیدونم اینو چه جوری بگم که مفهوم باشه. اونوقت
همزمان هنرمندهای محترم میان براشون آواز میخونن و میرقصن.
من یه قسمتهایی از اهدا صلح نوبل رو هم دیدم، به نظرم جالب تر از اون اصلیه هست!
دیگه اینکه اینجا در قدیم شیمیستهای خیلی معروفی داشته، مثل سلسیوس
و ارنیوس (اگه فکر کردین که اینا یونانی هستن، مثل من اشتباه فکر کردین)
اینا با همهٔ خنگیشون (به نظر من خیلی خنگ هستن) ۲ صنعت خیلی مهم
دارن، الکترونیک و خودرو. خوب همتون با سونی اریکسون و ولوو آشنایی دارین
دیگه، مگه نه؟
آهان صنعت کاغذشون هم خوبه. آخه بس که جنگل دارن. اینجا پر از جنگل کاج
و بلوط هست. بعضی وقتا تو راه دانشگاه، رو درختها سنجاب میبینیم. یه بار
هم تو جنگل آهو دیدیم. کلا ما اینجا با حیوانات زندگی مسالمت آمیزی داریم.
چون اینجا راه به راه جنگل داره. حتی ما وقتی پیاده میریم دانشگاه یه
بخشی از راه رو از تو جنگل رد میشیم. فقط شانس آوردیم اینجا خرس و گرگ
نداره.
خوب حالا همش هم از خوبیها نگم، اونوقت شما فکر میکنین من تو بهشت زندگی میکنم.
اینجا زمستونها کلی دل انگیزه، تقریبا ساعت ۸ صبح آفتاب در میاد (اگه
در بیاد) و ساعت ۳.۵ بد از ظهر هم میره. میبینین که چقدر دل انگیزه؟ اما
تابستونها دیگه محشره. آفتاب از ساعت ۳.۵ صبح در میاد و تا ۱۱ شب هم خیال
رفتن نداره!!! حتی اوضاع تا حدی بیریخت میشه که وقتی تقویم اوقات شرعی
رو نگاه میکنیم ، به مدت تقریبا ۱ ماه برای اذان صبح هیچی ننوشته!!! و
البته من نمیدونم که این یعنی چی؟ ولی گویا اون ۱ ماه نماز صبح رو چه
بخونی، چه نخونی، به پات نوشته میشه! (و حالا جدا از شوخی اگه کسی
میدونه چرا اینجوریه بیاد بگه)
حالا تو این شرایط ساعتی، چه زمستون باشه و چه تابستون باشه (که
روزها بلنده) مغازهها تنها تا ساعت ۶-۷ عصر باز هستن (روزهای تعطیل هم
تا ۴) و از ساعت ۷ به بعد مردم یهو از تو خیابونا ناپدید میشن. و دیگه هیچ
جنبندهای رو نمیشه جز تو خونش پیدا کرد، حتی تابستونا، البته به جز یه
روز در هفته. اونم جریانش اینه که، تابستونا، اینجا، هر شهری، یه روز در
هفته رو انتخاب میکنه، که در طول ۲ ماه تابستون اون روزها رو برای مردم
جشن خیابونی بگیرن. مثلا تو شهر ما ۵شنبهها هست. و هر ۵شنبه از ساعت ۷
عصر تا ۱۰ شب کنسرتهای خیابونی هست و اون روز ها، تنها روزهایی هستن که
بعد از ساعت ۷ مردم رو میتونین تو خیابون ببینین. البته از حق نگذریم، شب
سال نو هم مردم رو میشه تا ساعت ۱۲ که سال نو میشه تو خیابون دید.
خوب حالا تا اینجا باشه، بقیش به زودی در برنامههای آینده.
*کارتون نیلز رو دیدین؟ یادتون هست؟ یه پسر بچه بود که با یه دسته قو سفر
میکرد. اون داستان سوئدی هست، و نویسندش یه خانومه، که اولین جایزهٔ نوبل
ادبیات رو گرفته.
عکسها در ادامه مطلب.
خوب میریم که بقیشو ادامه بدیم. این اخلاق آدمیزاد
که تا شروع میکنه به حرف زدن، یهو همه چیز یادش میره خیلی بده به خدا.
من اینقدر حرف برا گفتن داشتم که نمیدونین. حالا که میخوام این پستها رو
بنویسم، نمیدونم چرا همش از ذهنم پاک شده.
جایزهٔ نوبل رو که همتون میشناسین، از اینجا اومده، شخصی به اسم الفرد
نوبل این جایزه رو راه انداخته که تو ۶ زمینه اهدا میشه. شیمی (خواهش
میکنم که تشویقم نکنین، من دیگه از شیمی اومدم بیرون. فکر نمیکنم که
دیگه بتونم این جایزه رو براتون به ارمغان بیارم )، فیزیک، اقتصاد،
ادبیات*،دارو و صلح. البته جالبه که بدونین جایزهٔ صلح نوبل رو تو نروژ
میدن. حالا چرا؟ والا من نمیدونم.
هر سال تقریبا همین موقع ها، تو یه سالن بزرگ تو استكهلم این برنامه
برگزار میشه، که من ۲ ساله پیشش رو از تلویزیون دیدم. اینجا دانشجوها
میتونن ثبت نام کنن و بلیط بخرن و برن از نزدیک ببینن، اما ۲ سال پیش یه
دانشجوی ایرانی رو که اینجا فوق لیسانس میخوند رو خودشون دعوت کردن. و
کسانی که دعوت میشن باید از این لباسهای خیلی رسمی بپوشن و حسابی تیپ
بزنن.
اینجا هست که خاندان سلطنتی خودی نشون میدن و تمام مراسم رو اینا
میچرخه(اینو گفتم به خاطره شادونه). اولش که همه سر جاشون نشستن و موزیک
میزنن و برندهها رو معرفی میکنن. بعدش که میرن برای شام، اونوقت همه
قاطی پاتی میشن. یعنی شاه میره پیش خانم برندهٔ یه جایزه میشینه. ملکه
میره پیش یکی دیگه میشینه،... (منظورم اینه که خانومها و آقایون با هم
جا عوضی میکنن)ای وای نمیدونم اینو چه جوری بگم که مفهوم باشه. اونوقت
همزمان هنرمندهای محترم میان براشون آواز میخونن و میرقصن.
من یه قسمتهایی از اهدا صلح نوبل رو هم دیدم، به نظرم جالب تر از اون اصلیه هست!
دیگه اینکه اینجا در قدیم شیمیستهای خیلی معروفی داشته، مثل سلسیوس
و ارنیوس (اگه فکر کردین که اینا یونانی هستن، مثل من اشتباه فکر کردین)
اینا با همهٔ خنگیشون (به نظر من خیلی خنگ هستن) ۲ صنعت خیلی مهم
دارن، الکترونیک و خودرو. خوب همتون با سونی اریکسون و ولوو آشنایی دارین
دیگه، مگه نه؟
آهان صنعت کاغذشون هم خوبه. آخه بس که جنگل دارن. اینجا پر از جنگل کاج
و بلوط هست. بعضی وقتا تو راه دانشگاه، رو درختها سنجاب میبینیم. یه بار
هم تو جنگل آهو دیدیم. کلا ما اینجا با حیوانات زندگی مسالمت آمیزی داریم.
چون اینجا راه به راه جنگل داره. حتی ما وقتی پیاده میریم دانشگاه یه
بخشی از راه رو از تو جنگل رد میشیم. فقط شانس آوردیم اینجا خرس و گرگ
نداره.
خوب حالا همش هم از خوبیها نگم، اونوقت شما فکر میکنین من تو بهشت زندگی میکنم.
اینجا زمستونها کلی دل انگیزه، تقریبا ساعت ۸ صبح آفتاب در میاد (اگه
در بیاد) و ساعت ۳.۵ بد از ظهر هم میره. میبینین که چقدر دل انگیزه؟ اما
تابستونها دیگه محشره. آفتاب از ساعت ۳.۵ صبح در میاد و تا ۱۱ شب هم خیال
رفتن نداره!!! حتی اوضاع تا حدی بیریخت میشه که وقتی تقویم اوقات شرعی
رو نگاه میکنیم ، به مدت تقریبا ۱ ماه برای اذان صبح هیچی ننوشته!!! و
البته من نمیدونم که این یعنی چی؟ ولی گویا اون ۱ ماه نماز صبح رو چه
بخونی، چه نخونی، به پات نوشته میشه! (و حالا جدا از شوخی اگه کسی
میدونه چرا اینجوریه بیاد بگه)
حالا تو این شرایط ساعتی، چه زمستون باشه و چه تابستون باشه (که
روزها بلنده) مغازهها تنها تا ساعت ۶-۷ عصر باز هستن (روزهای تعطیل هم
تا ۴) و از ساعت ۷ به بعد مردم یهو از تو خیابونا ناپدید میشن. و دیگه هیچ
جنبندهای رو نمیشه جز تو خونش پیدا کرد، حتی تابستونا، البته به جز یه
روز در هفته. اونم جریانش اینه که، تابستونا، اینجا، هر شهری، یه روز در
هفته رو انتخاب میکنه، که در طول ۲ ماه تابستون اون روزها رو برای مردم
جشن خیابونی بگیرن. مثلا تو شهر ما ۵شنبهها هست. و هر ۵شنبه از ساعت ۷
عصر تا ۱۰ شب کنسرتهای خیابونی هست و اون روز ها، تنها روزهایی هستن که
بعد از ساعت ۷ مردم رو میتونین تو خیابون ببینین. البته از حق نگذریم، شب
سال نو هم مردم رو میشه تا ساعت ۱۲ که سال نو میشه تو خیابون دید.
خوب حالا تا اینجا باشه، بقیش به زودی در برنامههای آینده.
*کارتون نیلز رو دیدین؟ یادتون هست؟ یه پسر بچه بود که با یه دسته قو سفر
میکرد. اون داستان سوئدی هست، و نویسندش یه خانومه، که اولین جایزهٔ نوبل
ادبیات رو گرفته.
مراسم جايزه نوبل

برنده هاي صلح نوبل پارسال


نيلز و نويسنده داستانش


كنسرت هاي خيابووني تابستون
دیدگاهها
سلام
تو که وبلاگ مینویسی، اصلا میدونی گوگل بهت چه نمره ای داده؟! :D
یه سر پیش من بیا تا بهت بگم
کامل تو آخرین پستم توضیح دادم که چجوری میشه فهمید
آخی الهی قربونت برم که تازه وقتی خواستی شروع کنی تموم حرفات پریدن
اون وقت وگرنه چی میشد
مهم نیستا ولی اصولا خیلی از آدما بهم قول میدن ویادشون میره
قول دادی امتحانات تموم شد بهم سر بزنی
ولی من بدیها رو یادم میره
فقط خوبیا یادم میمونه
به هر حال خوشحالم که امتحاناتت رو خوب دادی موفق باشی
فکر کنم علت اینکه نروژ هم مرکز نوبل داره اینه که یه موقع سوئد و نروژ یه کشور بودند. و خلاصه اینها از خیلی جهات به هم بسیار شبیه اند
شهر تو از شهر من زنده تره! ما که اینجا در توقف زمان زندگی م یکنیم...البته بگم که من اصلا ناراضی نیستم
ارسال یک نظر